اشعار شهادت حضرت امام علی النقی(ع)

 

اشعار شهادت حضرت امام علی النقی(ع)

 

بر سرم سایه ی ایوان طلایی دارم

گوشه ی صحن عجب حال و هوایی دارم

از سر سفره ی او نان و نوایی دارم

سامرایی ام عادت به گدایی دارم

 

سامرا کرب و بلایی به نظر می آید

این دو شش گوشه به دنیا چقدر می آید

 

ردّ پایش همه جا قبله نما میسازد

یک خط از جامعه اش جامعه را میسازد

خادم خانه اش از خاک طلا میسازد

کرمش نیز به شدت به گدا میسازد

 

بی سبب نیست اگر عادتش احسان شده است

نوه ی ارشد آقای خراسان شده است

 

ذوالفقار تو به هر معرکه گفتار تو است

مثل آن حرز جوادی که نگهدار تو است

چه کسی با چه امیدی پِی آزار تو است

نفس فاطمه و دست علی  یار تو است

 

گوشه ی چشم تو کافی است اشارت بکند

دشمنت که عددی نیست جسارت بکند

 

شیعیان تا به ابد بر سر پیمان هستند

تو اگر امر کنی گوش به فرمان هستند

صف به صف لشگرت از مردم ایران هستند

که به فرماندهی شاه خراسان هستند

 

سخت سیلی زده بر بی ادبی ، با ادبش

هرکه لبیک علی النقی آید به لبش

 

ناله ها از دل بیچاره کنم کافی نیست

خویش را از غمت آواره کنم کافی نیست

گریه بر داغ تو همواره کنم کافی نیست

پیرهن در غم تو پاره کنم کافی نیست

 

سال ها هم نفس حجره ی صبرت شده ای

کنج زندانی و همسایه ی قبرت شده ای

 

اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید

**

ادامه اشعار در ادامه مطلب

ادامه نوشته

اشعار شهادت حضرت امام هادی النقی(ع)

 

 اشعار شهادت حضرت امام هادی النقی(ع) - محمد فردوسی

 

از همان ابتدایت ای آقا

شده ام آشنایت ای آقا

 

من فقیر و یتیم و مسکینم

من گدایم گدایت ای آقا

 

با ظهور هلال ماه رجب

می شوم مبتلایت ای آقا

 

می شود پهن بین هر خانه

سفره های غذایت ای آقا

 

دست و دل بازیت چه بسیار است

کرده غوغا عطایت ای آقا

 

پدر و مادرم به قربانت

همه چیزم فدایت ای آقا

 

تا زمانی که من نفَس دارم

می نویسم برایت ای آقا

 

می نویسم که خیلی آقایی

می نویسم که یابن الزهرایی

 

تویی «آقا» و ما همه «بنده»

ظرف ما از وجودت آکنده

 

مهبط الوحی و معدن العلمی

علم در پیش تو سرافکنده

 

نه که یک مرتبه ... هزاران بار

داده ای تو خبر ز آینده

 

هادی راه ما احادیثت

نظراتت همیشه سازنده

 

کوری چشم دشمنان حسود

تویی آن آفتاب تابنده ...

 

... که همیشه هدایتت باقی است

پرتو نور توست پاینده

 

کافی است تا کمی اشاره کنی

شیر در پرده می شود زنده

 

تویی آن کس که می زند زانو

پیش پای تو شیر درّنده

 

چه کسی گفته که تو بی یاری؟!

لشکری از فرشتگان داری

 

با وجود تو کیمیا دارم

خوش به حالم که من تو را دارم

 

حال و روز مرا ببین آقا

 شوق دیدار سامرا دارم

 

دل من لک زده برای حرم

تا بیایم حرم، دعا دارم

 

مطمئنّم که می رسم پابوس

چون که یار گره گشا دارم

 

نوکری روسیاه و بد داری

دلبری خوب و باوفا دارم

 

با دعای تو بچه هیأتی ام

بین هیأت«بروـ بیا» دارم

 

می زنم لطمه بر سر و صورت

در عزای تو من عزادارم

 

بعد از آنی که زهر نوشیدی

به خودت بین حجره پیچیدی

 

باز هم رنج بی حساب ای وای

باز هم روضه و عذاب ای وای

 

بی حیاهای مست و لایَعقل

کارشان کار ناصواب ای وای

 

 بی اجازه هجوم آوردند

به در بیت آفتاب ای وای

 

نیمه ی شب شبیه اجدادت

می دویدی چه با شتاب ای وای

 

پشت مرکب کشان کشان رفتی

وَ شدی نقش بر تراب ای وای

 

وارث حیدری و جا مانده

روی دستت رد طناب ای وای

 

چیده شد در مقابل چشمت

جام های پر از شراب ای وای

 

با تماشای بزم باده و جام

زنده شد خاطرات مجلس شام

 

روضه می خواند و بر دهان می زد

آتش روضه را به جان می زد

 

با همان سوز سینه و اشکش

تیشه بر ریشه ی خزان می زد

 

روضه ها روضه های سختی شد

چه گریزی در آن میان می زد! ...

 

... خنده های یزید بی احساس

طعنه هایی به جدّمان می زد

 

جلوی چشم دخترش، نامرد ...

  ... به لبش چوب خیزران می زد

 

ناله می زد تو را خدا بس کن

ولی عمداً چه بی امان می زد

 

می دوید او به سمت بابایش

به روی خود دوان دوان می زد

 

به عموجان خود توسل کرد

حرف هایی به پهلوان می زد

 

ناگهان مثل فاطمه افتاد

عاقبت از غم پدر جان داد

 

محمد فردوسی

**

ادامه اشعار در ادامه مطلب

ادامه نوشته

اشعار شهادت امام هادی النقی(ع)

 

اشعار شهادت امام هادی النقی(ع) - محمد فردوسی

 

 آقای سامرا

 

آقای سامرا که سلامم به محضرش

آتش زبانه می چکد از دیده ی ترش

 

یک عدّه نانجیب که توهین نموده اند

بر ساحت مقدّس و نام مطهّرش...

 

...آزار داده اند دل اهل بیت را

طوری که آه می چکد از قلب مادرش

 

در گوشه ای نشسته فقط گریه می کند

 یعنی که نیست جز غم و اندوه، یاورش

 

از معجزات زهر بُوَد این که دم به دم

خونابه می چکد ز نفس های آخرش

 

پای پیاده ... نیمه ی شب ... کوچه ... آه آه

با این حساب خورده زمین جسم لاغرش

 

او را اگر چه نیمه شب از خانه برده اند

امّا دگر خمیده نشد قدّ همسرش

 

تا این که دید در وسط بزم عیش و نوش

جام شراب چیده شده در برابرش

 

در ذهن خویش خاطره ای را عبور داد

افتاد یاد لعل لب جدّ اطهرش

 

بزم شراب ... تشت طلا ... چوب خیزران

می زد یزید بر لب او پیش دخترش

 

نزدیک بود تا که کنیز کسی شود

رنگش پرید و زد گره ای زیر معجرش

 

محمدفردوسی

**

ادامه اشعار در ادامه مطلب

ادامه نوشته