اشعار ورود حضرت فاطمه معصومه(س) به شهر قم - وحید قاسمی

 

محملت با وقار می آمد

سبز تر از بهار می آمد

 

وه! عجب خوش خرام می آمد

با شکوه تمام می آمد

 

محملت بود و... خیل ِ استقبال

کم محلی نشد زبانم لال

 

دم قم گرم! سربلند شدیم

ازدعای ِ تو بهره مند شدیم

 

دم قم گرم ! احترام گذاشت

هرچه گل داشت،روی ِ بام گذاشت

 

قم نگاهش لبالب ازشرم است

شام ویران که نیست! خونگرم است

 

پاکی و حُجب،باورِ چشمش

قدم میهمان سرِ چشمش

 

چادرت ذره ای غبارندید

آفتابی به نی سوار ندید

 

با مَحارم به قم رسیدی ،شکر

سردروازه ای ندیدی، شکر

 

دست ِ بیعت به طبل جنگ نخورد

به غرورت کلوخ و سنگ نخورد

 

قم کجا کوفه ی خراب کجا

تو کجا زینب و رباب کجا

 

گوشه ی معجرت نمور نبود

خبر داغی از تنور نبود

 

ساربان محملت عجول نراند

چادرت زیرپای ِ شمر نماند

 

هرچه شد،شد! رسیده جان برلب

ای امان ازغریبی ِ زینب

 

عمه ات اشک ِ ارغوان را دید

خنده ی نحس ِ خیزران را دید

 

ته گودال ِ پربلا را دید

تن ِ پامال ِ چکمه ها را دید

 

کوفه را بی عصای ِ پیری رفت

خاک عالم سرم، اسیری رفت

 

وحید قاسمی

اشعار ورود حضرت فاطمه معصومه(ٍس) به شهر قم

 

اشعار ورود حضرت فاطمه معصومه(ٍس) به شهر قم - سید مصطفی فهری

 

سرگشته ی مسیر عبور برادری

تو از تمام فاطمیان، زینبی تری

 

آرام و باوقار و صمیمی و چاره ساز

الحق که نور دیده ی موسی بن جعفری

 

الحق که خون فاطمه جوشیده در رگت

الحق که ماده شیری از اولاد حیدری

 

بی تاب و بی قرار سوی طوس آمدی

گفتی امام را  ز غریبی در آوری

 

گفتی دلت هوایی کوی رضا شده ست

چون آهوی شکسته دلی، چون کبوتری

 

کردی نزول و قم به قدومت مدینه شد

معصومه ای و نایب زهرای اطهری

 

شمعی و در طواف تو پروانه های شهر

نور تو را گرفته همه خانه های شهر

 

مشهد اگرچه دل به قدوم تو بسته بود

قم بی قرار بر سر راهت نشسته بود

 

کوفه کجاست خاک خجالت به سر کند

زان دم که دست عمه ی سادات بسته بود

 

از راه دور آمده بود و غریب بود

از محنت فراق ، غریبانه خسته بود

 

با بالهای زخمی خود اوج میگرفت

جایی که آسمان و زمینش گسسته بود

 

القصه کوفه با دل زینب چه ها نکرد

پیشانی و نماز و دلش را شکسته بود

 

چشمش اگرچه بسته، ز بیداد خسته بود

دستش اگرچه خسته، به زنجیر بسته بود

 

معصومه ای و تاج سر خانه های شهر

آباد شد به یمن تو ویرانه های شهر

 

از ناقه سر برون کن و بین ازدحام را

این شور و شوق گفتن بانو سلام را

 

مأمون کجا و جاه ولیعهد فاطمه

داده خدا به مسندتان این مقام را

 

باران گل گرفته و فریاد میزند:

این شهر زیر هر قدمت احترام را

 

هم دختر امامی و هم عمه ی امام

هم خواهری " چو زینب کبری " امام را

 

با روضه هات بغض دل شهر پاره شد

داری بنا که زنده کنی یاد شام را

 

یاد حضور زینب و جشن یهودیان

یاد سر بریده و بزم حرام را

 

آباد بود اگرچه همه خانه های شهر

کارش کشید گوشه ی ویرانه های شهر

 

سید مصطفی فهری

**

ادامه اشعار در ادامه مطلب

ادامه نوشته