اشعار فاطمیه - امام حسن(ع) - حسن لطفی

 

کاش لبخند تو یکروز به ما برگردد

باز از نانِ تو این سفره معطر گردد

 

می‌شود پیشِ خودت گریه کنم آهسته؟

می‌کنم دِق اگر این درد مکرر  گردد

 

قول دادم به تو حرفی نزنم  اما کاش

دو سه شب داد کِشَم سینه سبکتر گردد

 

می‌شود روضه بخوانم؟همه خوابند ببین

می‌شود گریه کنم ؟ چشم کمی تر گردد

 

کاش می‌شد بنویسند سَرِ کوچه‌ی ما

آینه زود به یک آه مکدر  گردد

 

کاش می‌شد بنویسند خدایا نکند

پسری شاهدِ اُفتادنِ مادر گردد

 

شیر شد تا که علی را وسط کوچه ندید

خواست تا   بغضِ علی مُزدِ پیمبر گردد

 

کوچه‌ای تنگ ، پُر از سنگ حریفت بیمار

اثرِ ضربه چنین چند برابر گردد

 

یادم اُفتاد که بالای سرت می‌گفتم

چه کنم تا نَفَست تا نَفَست برگردد

*

یادم اُفتاد که آرام بسوزم با تو

وای اگر خانه پُر از هِق هِقِ دختر گردد

 

زینبت پا بشود خانه بهم می‌ریزد

نوبتِ او که شود حالِ تو بدتر گردد:

 

کاشکی  تشنه‌ی ما آب نخواهد از شمر

نکند حنجرِ او قسمتِ خنجر گردد

 

حسن لطفی

اشعار فاطمیه – زبانحال امام حسن(ع)

 

اشعار فاطمیه – زبانحال امام حسن(ع) – حسن لطفی

 

شب و کابوس از چشمِ منِ کَم سو نمی‌اُفتد

تبِ من کَم شده اما تبِ بانو نمی اُفتد

 

غرورم را شکسته خنده‌ی نامحرمی یارَب

چه دردی دارد آن کوچه که با دارو نمی‌اُفتد

 

جماعت داشت می‌آمد دلم لرزید می‌گفتم

که بیخود راهِ نامردی به ما این سو نمی‌اُفتد

 

کِشیدم قَد به رویِ پایم و آن لحظه فهمیدم

که حتی ردِ بادِ سیلی اش بر گونه می‌اُفتد

 

نشد حائِل کند دستش  گرفته بود چادر را

که وقتی دست حائِل شد کسی با رو نمی‌اُفتد

 

به رویِ شانه‌ام دستی و دستی داشت بر دیوار

به خود گفتم خیالت تخت باشد او نمی‌اُفتد

 

سیاهی رفت چشمانش  سیاهی رفت چشمانم

وَگَرنه مادری در کوچه بر زانو نمی‌اُفتد

 

میانِ خاک می‌گردیم و می‌گویم چه ضربی داشت

خدایا گوشواره اینقَدَر آنسو نمی‌اُفتد

 

دو ماهی هست کابوس است خواب هر شَبَم ، گیرم

تبِ من خوب شد اما تبِ بانو نمی‌اُفتد

 

حسن لطفی

**

ادامه اشعار در ادامه مطلب

ادامه نوشته

اشعار فاطمیه – امام حسن(ع)

 

اشعار فاطمیه – امام حسن(ع) – محسن حنیفی

 

وقتی که جنگ داس با گل در بگیرد

گلخانه را اندوه سرتاسر بگیرد

 

بر طعنه های تند و تیز داس لعنت

نگذاشت یاس خانه برگ و بر بگیرد

 

مشتش گره کرده سرش فریاد میزد

بنچاق را میخواست از مادر بگیرد

 

جای گلاب از آن گل آتش گرفته

با ضربه اش،میخواست خاکستر بگیرد

 

یک گوشواره عهد را با گوش بشکست

امکان ندارد عهد خود از سر بگیرد

 

بر غیرت پوشیه اش برخورد بانو

باید تقاص از رنگ نیلوفر بگیرد

 

با گریه های مجتبی برگشت مادر

میخواست روحش بین کوچه پر بگیرد

 

بی اعتنا بر خاک چادر باز پاشد

باید که طفل خویش را در بر بگیرد

 

می رفت خانه باغبان تنها نماند

تا رنگ لاله پهلوی بستر بگیرد

 

او اشک چشم مرتضی را پاک میکرد

اینگونه جام از ساقی کوثر بگیرد

 

محسن حنیفی

برگرفته از وبلاگ حسینیه

**

ادامه اشعار در ادامه مطلب

ادامه نوشته

اشعار فاطمیه - امام حسن(ع)

 

اشعار فاطمیه - امام حسن(ع)

 

چه شده بعد صفر ماه محرم شده بود

کوچه بن بست، نفس تنگ، هوا سم شده بود

 

گرگ و میش است هوا کوچه پر از گرگ شده

روز با شب بنویسید که توأم شده بود

 

مادری با پسر خویش نمیشد تسلیم

پشت یک پرده علی باز مجسم شده بود

 

خاطری در وسط کوچه مشوّش میشد

پنجه ای بین هوا بود و مصمّم شده بود

 

پنجه ای بین هوا بود که یک سیلی شد

فرصتی بود که اینگونه فراهم شده بود

 

مادر هرکه زمین خورده فقط میداند

که چرا قوت زانوی حسن کم شده بود

 

من از آن گیسوی خاکی شده اش دانستم

چقدر زود یتیمی ش مسلم شده بود

 

وا نشد پلک گره خورده ی یک چشم کبود

سیلی سر زده ای وای چه محکم شده بود

 

تا چهل روز نشد سیر علی را بیند

تا چهل روز علی بود که مبهم شده بود

 

شیشه ای با تن دیوار ترک هایی خورد

ریشه ی خونی یک مقنعه درهم شده بود

 

سال ها بود سوال همه ی مردم شهر

پسر ارشد این خانه چرا خم شده بود؟

**

اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید

**

ادامه اشعار در ادامه مطلب

ادامه نوشته

اشعار ایام بعد از شهادت حضرت زهرا(س) - زبانحال امام حسن(ع)

 

اشعار ایام بعد از شهادت حضرت زهرا(س) - زبانحال امام حسن(ع) - علی صالحی

 

فقط نه اینکه پدر را غمت ز پا انداخت

که مجتبای تو را نیز از نوا انداخت

 

نبودن تو چه بر روز خانه آورده

که زندگانی ما را هم از صفا انداخت

 

چه قدر تلخ و عجیب است بازی دنیا

ز مادری دو سه تا بچه جدا را انداخت

 

قسم به حُرمت آن چادری که خاکی شد

و شعله بر جگر زخم مجتبا انداخت

 

خدای نگذرد از آن حسود کور دلی

که سنگ جانب آئینۀ خدا انداخت

 

هنوز گرم سخن بودی و تو را نامرد

چه بی هوا زد و یکباره از صدا انداخت

 

تمام دور و برم خاک بود و گرد و غبار

چه با شتاب تو را بین کوچه ها انداخت

 

عجب کشیده پُر قدرتی که بر رخ تو

به مدت نود و پنج روز جا انداخت

 

تو کوه بودی و سیلی که بر زمین نزدت

تو را توسط آن ضربه های پا انداخت

 

چگونه زد که سرت خورد گوشه دیوار

همینکه پرت شدی گوشواره را انداخت

 

علی صالحی

**

ادامه اشعار در ادامه مطلب

ادامه نوشته

اشعار فاطمیه - امام حسن(ع)

 

اشعار فاطمیه - امام حسن مجتبی(ع) - وحید قاسمی

 

خط و نشان

 

در پیچ کوچه بود، که ولگردِ لعنتی...

با سنگ زد به آینه، بی دردِ لعنتی

 

دیدم به جنگ مادر رنجورم آمده !

فریاد می زدم : برو نامردِ لعنتی

 

خونت حلال خشم حسن می شود، برو

خونم به جوش آمده ، خون سردِ لعنتی

 

خط ونشان برای زنی خسته می کشی !؟

لعنت به هرکه گفته به تو مرد، لعنتی!

 

دیوارهای سنگی آن کوچه شاهدند

با مادرم چه کرد، کمردردِ لعنتی

 

وحید قاسمی

**

ادامه اشعار در ادامه مطلب 

ادامه نوشته