اشعار روز عاشورا - روضه گودال قتلگاه

 

اشعار عاشورا – گودال قتلگاه – قاسم نعمتی

 

مقتل نوشته روی تنت پا گذاشتند

در زیر دست و پا ، زده ای دست و پا حسین

 

مقتل نوشته پیکر تو نرم گشته بود

با هر نسیم جسم تو شد جابجا حسین

 

مقتل نوشته حد حرم را چهل زراع

رفته تن بدون سرت تا کجا حسین

 

مقتل نوشته ضربه به پهلوی تو زدند

حتما  شبیه مادرتان بی هوا حسین

 

مقتل نوشته راس تو را بد بریده اند

چون از جلو بریده نشد از قفا حسین

 

مقتل نوشته دست به گیسوی تو زدند

یک عده گرگ های بی حیا حسین

 

مقتل نوشته دست تو از مچ بریده شد

با خنجری شکسته و با ضربه ها حسین

 

مقتل نوشته زیر گلو نحر گشته بود

پهنای نیزه شد به گلوی تو جا حسین

 

هر ضربه را برای رضای خدا زدند

شمشیر ، نیزه ، سنگ و حتی عصا حسین

 

قاسم نعمتی

**

ادامه اشعار در ادامه مطلب

ادامه نوشته

اشعار عاشورا

 

  

 

اشعار عاشورا – مجید خانی

 

 

 

چقدر ردّ پاست روی تنت

 

چقدر وحشیانه می زدنت

 

 

 

قاری من چرا نمی خوانی

 

نکند نیزه خورده بر دهنت

 

 

 

اینقَدَر تیر و نیزه خوردی که

 

مثل توری شده است پیرهنت

 

 

 

با سم اسب شد تنت تشیع

 

خاک کرببلا شده کفنت

 

 

 

گرد و خاکی شد و هوا مه شد

 

تن تو زیر دست و پا له شد

 

 

 

بین گودال تا که غوغا شد

 

کمر زینب از غمت تا شد

 

 

 

نیزه ای با فشار در بین

 

استخوانهای سینه ات جا شد

 

 

 

نیزه را اینقدر چرخاندند

 

استخوانهای تو ز هم وا شد

 

 

 

کشتنت شد برایشان تفریح

 

بزم شادیشان مهیا شد

 

 

 

مثل عباس و قاسم و اکبر

 

تن تو نیزه ارباً ارباً شد

 

 

 

روی تل خواهر تو از غم مُرد

 

چقدر چکمه بر دهانت خورد

 

 

 

تا فتادی تو بی پر و بال

 

الف قامتم شد از غم دال

 

 

 

تو به مهمانی آمدی ببین

 

کوفه با نیزه آمد استقبال

 

 

 

دوره ات کرده اند یم لشگر

 

گیر کرده ای میان این گودال

 

 

 

ده نفر میکنندت تشیعت

 

با سم اسبها تنت شد چال

 

 

 

بی تو در خیمه میشود غارت

 

معجر و گوشواره و خلخال

 

 

 

تا که از تن برون شود جانت

 

میشود پاره گوش طفلانت

 

 

 

سر تو جدا شد و میدیدم

 

میزدی دست و پا میدیدم

 

 

 

استخوانهای پیکرت میشد

 

یک به یک جابجا و میدیدم

 

 

 

قطعه قطعه شد تنت ای وای

 

شدی از هم سوا و میدیدم

 

 

 

در شلوغی ز پشت سر خوردی

 

ضربه ای بی هوا و میدیدم

 

 

 

روی سینه نشت و می برید

 

سر تو از قفا و میدیدم

 

 

 

به فدای لبان عطشانت

 

نیزه خورد و شکست دندانت

 

 

 

غرق خون پیش دیده ی خواهر

 

بین گودال میزنی پرپر

 

 

 

میزنی دست و پا و میشنوم

 

ناله یا بُنَیَّ از مادر

 

 

 

می روی پیش چشم من از حال

 

زیر شمشیر و نیزه و خنجر

 

 

 

میشویم بی پناه بعد از تو

 

وای اگر سایه ات رود از سر

 

 

 

ای کبوتر اگر پرت افتد

 

چشم هرزه به خواهرت افتد

 

 

 

مجید خانی

 

ادامه نوشته

اشعار گودال قتلگاه

 

اشعار عصر عاشورا – مصطفی متولی

 

با چشم اشک بار علیکنّ بالفرار

با قلب داغ دار علیکنّ بالفرار

 

وقتی کمان حرمله شلاق دست شد

پنهان و آشکار علیکنّ بالفرار

 

جان هم رسیده گرچه به لب هایتان ولی

با حال احتضار علیکنّ بالفرار

 

در ساحل فرات علمدار کربلا

شد چون علم ندار ، علیکنّ بالفرار

 

راه عبور ، معبر غارت گران شده

از گوشه و کنار علیکنّ بالفرار

 

دیدید مثل ابر بهار اشک ریختیم

آتش نشد مهار علیکنّ بالفرار

 

از من به لاله های حرم عمه جان بگو

حتی به روی خار... علیکنّ بالفرار

 

با این که مشکل است و همه بانوان ما...

...هستند با وقار علیکنّ بالفرار

 

حتما به دختران حرم گوشزد کنید

تا هست گوشوار علیکنّ بالفرار

 

دقت کنید گم نشود هیچ کودکی

امشب در این دیار علیکنّ بالفرار

 

با چکمه ها به سوی حرم روی اسب خویش

تا شمر شد سوار علیکنّ بالفرار

 

با این که از مصائب این دشت پر بلا

لا یمکن الفرار... علیکنّ بالفرار

 

مصطفی متولی

 

*********************

 

اشعار گودال قتلگاه – وحید قاسمی

 

جنجال بود و...

لب تشنه ای درگوشه ی گودال بود و...

 

گودال بود و...

ازنیزه و شمشیر مالامال بود و...

 

می رفت بالا

تیغی که دست نفرت دجال بود و...

 

دجال بود و...

در زیر پایش پیکری پامال بود و...

 

از میهمانش

با سنگ زنها گرم ِ استقبال بود و...

 

« ای وای، ای وای»

ذکرلبان ِ مادری بدحال بود و...

 

وحید قاسمی

 

**********************

 

اشعار گودال قتلگاه – جواد پرچمی

 

به من نگو برو از دور ِ قتلگاه برو

به من اشاره مکن سوی خیمه گاه برو

 

شکستگیِّ من از اين دویدنم حاکی ست

شبیهِ صورت تو مویِ خواهرت خاکی ست

 

بگو چه کار کنم تا تو را خلاص کنم؟

به شمر رو بزنم یا که التماس کنم؟

 

بگو چه کار کنم دور ِ خیمه صف نکشند؟

به زور ِ نیزه تنت را به هر طرف نکشند

 

صدایِ خنده يِ کوفی، صدایِ خنده ي شمر

صدای بد دهنی کردنِ زننده ي شمر

 

صدای هلهله و بانگِ طبل می آید

صدای تق تق تعویض نعل می آید

 

ببين اراذل و اوباش کوفه آمده اند

برای روسری پاره پاره آمده اند

 

جواد پرچمی

 

**********************

 

اشعار گودال قتلگاه – علی اکبر لطیفیان

 

پیش من نیزه ها کم آوردند

به خدا سر نمیدهم به کسی

غیرت الله من خیالت جمع

من که معجر نمیدهم به کسی

**

تو اگر که اجازه بدهی

خویش را پهلویت می اندازم

اگر این چند تا عقب بروند

چادرم را رویت می اندازم

**

چقدر میروند و می آیند

فرصت زخم بستن من نیست

آمدم درد و دل کنم با تو

جا برای نشستن من نیست

**

جلویش را بگیر تا بلکه

دستم از رو سرم بلند شود

تو که شمر را نمیکنی بیرون

پس بگو مادرم بلند شود

**

هرکه گیرش نیامده نیزه

تکیه بر سنگ دامنش کرده

هم دیدند دخترت هم دید

شمر رخت تو را تنش کرده

 

علی اکبر لطیفیان

برگرفته از وبلاگ نود و پنج روز باران

 

********************

 

اشعار گودال قتلگاه – علی اکبر لطیفیان

 

تير از بس كه خورده بود حسين

بر تنش مثل پيرهن شده بود

 

نيزه هاشان تمام شد كم كم

موقع سنگ ريختن شده بود

 

نفسش بين راه بر ميگشت

موقع دست و پا زدن شده بود

 

بودم اما جلو نمي رفتم

شمر آنقدر بد دهن شده بود

 

تكه اي را ربود هر كس كه

روبه رو با حسين ِمن شده بود

 

هرچه كردند رو به قبله نشد

يعني آنقدر پاره تن شده بود

 

زير انداز خانه هاي دهات

كفن شاه بي كفن شده بود

 

علي اكبر لطيفيان

 

**********************

 

اشعار گودال قتلگاه – مهدی رحیمی

 

می خواستم بلند شوم پا نداشتم

دستی برای خیزش از جا نداشتم

 

آواز تو می­آمد از آن دورها : « گلی

گم کرده ام... » نه، من گل زیبا نداشتم

 

پیراهنم که پاره شده، پیکرم کبود

دیگر نشانه های گلت را نداشتم

 

میخواستم ببینمت از بین تیغ ها

امّا چه سود؟ چشم تماشا نداشتم

 

آن­قدر دل به چشم تو دادم که از تنم

یک قطعه در هوای تو پیدا نداشتم

 

در زیر تیغ ها و قدم ها و سنگ ها

دیگر شباهتی ، نه... ، به گل ها نداشتم

 

وقتی که آمدی و رسیدی به پیکرم

می­خواستم بلند شوم... پا نداشتم

 

مهدی رحیمی

 

**********************

 

اشعار گودال قتلگاه – حسن لطفی

 

صبح تا عصر پیکر آورده

چه قدر جسم بی سر آورده

لیک با آنکه اصغر آورده

خستگی را زپا درآورده

 

کوه غم روی دوش و چون کوهی

عزم میدان نمود نستوهی

 

با همه تشنگی بی حدش

بست برسر عمامه جدش

شد قیامت چو راست شد قدش

سیلی از اشک و آه شد سدش

 

می کند با هزار افسوسش

غیرت الله ترک ناموسش

 

میخورد بوسه بر سر و روها

دستها در نوازش موها

کس نداند چه گفت زانسوها

که درآورده شد النگوها

 

او چه گفته که میشود با هم

گره معجر همه محکم

 

حرف تاراج را زدن سخت است

گریه مرد پیش زن سخت است

رفتن روح از بدن سخت است

از یتیمی خبر شدن سخت است

 

همه طی شد اگرچه جان برلب

روبرو شد حسین با زینب

 

دو خدای وفا مقابل هم

دو دل آرام آگه از دل هم

چاره مشکلند و مشکل هم

دو مسیح اند یا دو قاتل هم

 

هردو یک روح در دو جسم پاک

یک نفر با دو جسم و اسم پاک

 

هردو هستند جان یکدیگر

آشنا با زبان یکدیگر

شدبه شرح بیان یکدیگر

اشکشان روضه خوان یکدیگر

 

کس نشد جز خدایشان آگاه

زانچه گفتند بازبان نگاه

 

چشم هریک شده دوکاسه خون

اشک ریزان به حالشان گردون

دور لیلا قبیله ای مجنون

قبله میرفت از حرم بیرون

 

گوییا در تبار خون جگری

زنده تشییع میشود پدری

 

هم به لبهاش ذکر یارب داشت

هم انا بن العلی روی لب داشت

هم به دستش مهار مرکب داشت

هم به کف بند قلب زینب داشت

 

عرش حیران زبانگ تکبیرش

فرش لرزان ز برق شمشیرش

 

به کفش گرچه تیغ آتش بار

لیک دیگر عطش دهد آزار

شیر پیر و قبیله ای کفتار

هست معلوم آخر پیکار

 

پای تا سر تنش پر از تیر است

به سراپاش زخم شمشیر است

 

موج خون بر تن و به اوج جلال

داشت حالی که هرکه داشت سوال

رفته از حال یا شده سرحال؟

شد به هر حال راهی گودال

 

تا زکف داد جان جولان را

دوره کردند فخر دوران را

 

میرسد بر تنش زهر تکبیر

تیر با نیزه سنگ با شمشیر

روی هر عضو او هزاران تیر

خورد اما یکی نمیشد سیر

 

شک ندارم جبین او که شکست

چشم خود را خدای اوهم بست

 

برسرم خاک شاه بر خاک است

غرقِ درخاک و خون تنی پاک است

بـخدا این عزیز افلاک است

که تن پاک او پر از چاک است

 

این چه شرحی است خاک بردهنم

کاش صحت نداشت این سخنم

 

وای برمن خواهرش هم بود

خواهرش بود، مادرش هم بود

غیراز آنها برادرش هم بود

پدرش جد اطهرش هم بود

 

بس که گفت العطش عطش کردند

شمرآمد تمام غش کردند

 

آنکه ننگ ابد برایش ماند

آنکه شیطان برادرش میخواند

شمر پستی که عرش را لرزاند

جسم پاک حسین برگرداند

 

پیش چشمان اشک ریز خدا

سر برید از تن عزیز خدا

 

سراو تا برید مظهر ظلم

نامه ها خوانده شد زدفتر ظلم

تن مظلوم ماند و لشگر ظلم

اول غارت است و آخر ظلم

 

لشگری گرگ و یوسفی بی سر

هرکه میزد هرچه داشت بر پیکر

 

هرکسی خسته می شد از زدنش

می ربود آنچه میشد از بدنش

این یکی برد جوشنش ز تنش

آن یکی برد کهنه پیرهنش

 

سنگها که بر جنازه زدند

تازه بر اسبها نعل تازه زدند

 

پیش تر از بریدن سراو

بیش تر از شرار پیکر او

می زد آتش به جان خواهر او

ناله جانخراش مادر او

 

چون عزادار هر دو دلبر بود

ذکر مادر غریب مادر بود

 

زینب آن بی مثال در آفاق

قبله عشق و قبله عشاق

رفته از خویش و مرگ را مشتاق

به خود آمد ز اولین شلاق

 

جنگ او گشت خود به خود آغاز

یا علی گفت و عشق شد آغاز

 

حسن لطفی

برگرفته از وبلاگ بانک اشعار روضه

اشعار گودال قتلگاه - سری دوم

 

اشعار گودال قتلگاه

 

صبر مرا به وسعت هفت آسمان بده

اشکی برای گریه ی غم بی امان بده

 

دور سرت شلوغ ترین جای کربلاست

از خون وضو گرفته بیا و اذان بده

 

از بس که بال و پر زدم از حال رفته ام

حالا مرا کنار خودت آشیان بده

 

ای نفس مطمئنه ی بر بالِ ارجعی

قبل از عروج سروخ به زینب زمان بده

 

اینان برای گیسوی تو چنگ میکشند

آخر هر آنچه هست به شمر و سنان بده

 

چشمش گرفته است بیا تا نگشته دیر

انگشترت درآر و به این ساربان بده

 

با زجر تا که از تن زخمت نبرده اند

پیراهنت به این و عمامه به آن بده

 

از زیر تیر و نیزه و شمشیر و سنگ ها

مُردم عزیز فاطمه خود را نشان بده

 

افتاده زیر چکمه اگر زنده ای هنوز

پا بر زمین بکوب، نه دستی تکان بده

 

در زیر پای اسب سواران چگونه ای؟

اول بگیر جان مرا بعد جان بده

 

هر ضربه با شمارش الله اکبرت

این هشتمی ست یا نهمی وای من سرت

**

اگرشاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید

**

ادامه اشعار در ادامه مطلب

ادامه نوشته

اشعار گودال قتلگاه - سری اول

 

اشعار گودال قتلگاه – مصطفی متولی

 

رحمی قرار نیست که بر پیکرش کنند

پس تیغ میکشند که زخمی ترش کنند

 

از آب چون مضایقه کردند آمدند

سیراب از سراب دم خنجرش کنند

 

هی میزنند و باز نفس میکشد حسین

راهی نمانده است مگر بی سرش کنند

 

گفت این خداست پیش من از او حیا کنید

مقتل شلوغ بود و نشد باورش کنند

 

خنجر اثر نکرد به حنجر قرار شد

مقتول یک جسارت زجر آورش کنند

 

با کینه سنگ بر دل آئینه اش زدند

تا که هزار تکه علی اکبرش کنند

 

وقتی به پاره پیرهنش چشم داشتند

امکان نداشت رحم به انگشترش کنند

 

مصطفی متولی

 

**

ادامه اشعار در ادامه مطلب

ادامه نوشته