اشعار شهادت حضرت رقیه(س)

 

داغ بابا به شانه کودک

بحث دنباله دار فدک

شب نخوابی ز درد و کتک

دست سنگین و صورتی کوچک

از رقیه بپرس یعنی چه

 

در دل شعله وای وای یتیم

خنده کردن به گریه های یتیم

بستن آبله به پای بتیم

زیر شلاق ها صدای یتیم

از رقیه بپرس یعنی چه

 

محترم بودن و حقیر شدن

پیش چشم همه اسیر شدن

اول زندگیت سیر شدن

زود تر از همیشه پیر شدن

از رقیه بپرس یعنی چه

 

پیکری پشت کاروان افتد

تازه خوابیده ناگهان افتد

گیسویی دست این و آن افتد

خارجی زاده بر زبان افتد

از رقیه بپرس یعنی چه

 

سنگ از دست رهگذر خوردن

جای ناز غصه ی پدر خوردن

تازیانه ز پشت سر خوردن

یک نفر پا ز صد نفر خوردن

از رقیه بپرس یعنی چه

 

حنجر خشک و زخم سر نیزه

چشم حیران به سوی هر نیزه

رفته درخاک تا کمر نیزه

رأس خورشید و ماه بر نیزه

از رقیه بپرس یعنی چه

 

خسته ماندن غریب در صحرا

بی کس و غم نصیب در صحرا

عطر جان بخش سیب در صحرا

ذکر امن یجیب در صحرا

از رقیه بپرس یعنی چه

 

پای در سلسله هراس شتاب

سینه بی قرار حال و خراب

غصه زینب و نوای رباب

قاری تشنه لب کنار شراب

از رقیه بپرس یعنی چه

 

اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید

 

******************

 

اشعار شهادت حضرت رقیه(س) - علی صالحی

 

هر لحظه نگاهت که می افتد به نگاهم

یک قافله ریزد به هم از قدرت آهم

 

هر بار می آیم که تو را خوب ببینم

هی سیلی و شلاق می آید سر راهم

 

دختر همه هوش و حواسش پی باباست

من که یتیمم چه به جز مرگ بخواهم

 

حالا چه شده است این همه بعد از تو نمردم

از برکت عمه است که بوده است پناهم

 

ورنه لگد و کعب نی و سنگ که انگار....

....طوفان عظیمی است و من چون پر کاهم

 

آتش که نوازش کند آیا اثری هم...

...میماند از آن معجر و گیسوی سیاهم؟

 

خولی و سنان ، زجر دگرها و دگرها

من یک تن و هم دست شدند این همه با هم

 

هرکس ز عمو کینه به دل داشت مرا زد

بی آنکه بگوید چه بوده است گناهم

 

بر نی سر اصغر رود اما سر من نه

ای شمر تو یا حرمله دریاب مرا هم

 

علی صالحی

 

*******************

 

اشعار شهادت حضرت رقیه(س)  - حسن لطفی

 

اُف بر این روزگار که حضرت رقیه (س) این طور درد دل کنه :

 

اينجا بهانه های زدن جور می شوند

کافی ست زیر لب پدرت را صدا کنی

کافی ست یک دو بار بگویی گرسنه ام

یا ناله ای به خاطر زنجیرِ پا کنی

**

اصلاً نه ، بی بهانه زدن عادت همه ست

حرف گرسنگی نزدم باز هم زدند

دیدم که بر لبان تو می خورد پشت هم

چوب تری که قبل لبت بر سرم زدند

**

آن قدر پیش طفل تو خیرات ریختند

نان های خشک خانه ی شان هم تمام شد

امروز هم به نیت تفریح آمدند

عمه کجاست چادر من ؟ ازدحام شد

**

اينجا كه زخم از در هر خانه ميزنند

اينجا كه بند بر پر پروانه ميزنند

با گوشواره هاي خودم ناز ميكنند

اين دختران كه سنگ به ويرانه ميزنند

**

صبح و غروب و شام که فرقی نمی کند

ما را خلاصه غالب اوقات می زنند

یک در میان به روی من و عمه می خورد

سنگی که سمت خیمه ی سادات می زنند

**

از آن شبی که زجر مرا دست عمه داد

لکنت زبان من نه مداوا نمی شود

پیر زنی که موی مرا می کشید گفت:

زلفی که سوخته گره اش وا نمی شود

**

دستی بکش به زبری رویم که حق دهی

نا مردهای شام چه مردانه می زنند

دیدم به روی نیزه و پرسیدم از عمو

دارند حرف کار که در خانه می زنند؟

 

حسن لطفی

 

******************

 

اشعار شهادت حضرت رقیه(س) – وحید قاسمی

 

آغازگریه

 

 نگاه قدسی اش اعجاز می کرد

 ملائک را غزل پرداز می کرد

 

 تمام شهر عطریاس می داد

 سحر،سجاده را تا باز می کرد

 

 میان ربناهای قنوتش

 هزاران قاصدک پرواز می کرد

 

 ترکهای لبان سنگ خورده

 قرائت را چه مشگل ساز می کرد!

 

 به وقت گریه هایش، نیمه شبها

 ستاره گونه اش را ناز می کرد

 

 برای راه رفتن دردسر داشت

 نرفته ! زخمها سرباز می کرد

 

 عرق از چهره ی عباس می ریخت

 همین که گریه را آغاز می کرد....

 

وحید قاسمی

 

*******************

 

اشعار شهادت حضرت رقیه(س) – مهدی نظری

 

دردم این است عمو نیز در این قافله نیست

مثل من پای کسی پر شده از آبله نیست

 

گفتم از منبر نی آیه توحید نخوان

سنگ ها منتظر و خواندن تو بی صله نیست

 

عمه ام شاهد من خورده مگیری بابا

بس که بر خار دویدم نفس هروله نیست

 

بی قباله به من از حرص فدک سیلی زد

بدتر از مادر تو گشته ام اما گله نیست

 

گله این است که آن روز ندیدم رفتی

گوشوار همه ی ما پس از آن زلزله نیست

 

دوست داری که بپرسی گل سرهام کجاست؟

پاسخ من فقط این است پدر جان بله ...نیست

 

از سر نیزه پدر خوب ببین دور و برت

چادرم روی سر دخترک حرمله نیست؟

 

نیمه شب با سر تو گرم سخن می شوم و ...

مطمئنم سخم با تو کم از نافله نیست

 

نور چشمان مرا گرچه به سیلی کم کرد

یا علی گفتن من پشت عدو را خم کرد

 

مهدی نظری

 

*******************

 

اشعار شهادت حضرت رقیه(س) – محمد امین سبکبار

 

مهتاب روزگار پر از شام ما شدی

طوفان موج گریه ی این دیده ها شدی

 

امشب خدا ظهور تو را مستجاب کرد

وقتی درون سینه ی تنگم دعا شدی

 

من در پناه گرمی آغوش عمه ام

از آن دمی که رفتی و از ما جدا شدی

 

فرقی نمی کند چقدر فرق کرده ای

بابای من تویی که در این تشت جا شدی؟

 

دیشب به روی خاک سرت خواب بوده است

امروز روی دامن سر نیزه پا شدی

 

گل کرده است غنچه ی لب های بوسه ات

شاید به زخم گونه ی من مبتلا شدی

 

کنج تنور و قافله و مجلس یزید

خانه به دوش من چقدر جابجا شدی

 

محمد امین سبکبار

 

*******************

 

اشعار شهادت حضرت رقیه(س) – مهدی نظری

 

گلویم زخم شد بابا تو را از بس صدا کردم

اگرچه لِه شدم اما نمازم را ادا کردم

 

به تو گفتم که میخواهم شبیه مادرت باشم

از این رو پهلویم را با کتک ها آشنا کردم

 

چرا رفتی سر نیزه مگر آغوش من جا نیست

شبی در خواب دیدم که تو را از نی جدا کردم

 

تو رفتی و من و عمه زدیم آتش به این مردم

نبودی که ببینی من چه ها دیدم چه ها کردم

 

به دنبال النگویم دویدم لحظه ای اما

تو را بر نیزه ها دیدم النگو را رها کردم

 

تو که رفتی پدر جانم گره بر کارمان افتاد

ولی من از سر زلفت گره با گریه وا کردم

 

تمام سنگ ها با هم سر تو شرط می بستند

خودت دیدی برای تو آنجا چقدر دعا کردم

 

میان گریه ها یک شب به یاد اصغر افتادم

زدم بر سینه ام اما رباب آمد حیا کردم

 

شنیدم چند وقتی هست خواب عمه می آیی

برای دیدنت من هم پدر جان نذرها کردم

 

تنم را غسل دادند و کفن کردند آن لحظه

خودت میدانی ای بابا که یاد بوریا کردم

 

مهدی نظری

 

*******************

 

اشعار شهادت حضرت رقیه(س) – مهدی نظری

 

درد دارم ای پدر در قسمت پا بیشتر

چون اثر کرده به پایم خار صحرا بیشتر

 

گرچه گل انداخته رویم ز سیلی ها ولی

بر تنم انداخته شلاق ها جا بیشتر

 

بارها از ناقه ها افتاده ام با سر ولی

قامت من ای پدر شد ار کمر تا بیشتر

 

دست بر پهلویم و از دیده میریزم سرشک

روزها خیلی کم اما نیمه شب ها بیشتر

 

زجر میخندید و هی موی سرم را میکشید

روزها بابا کنار رأس سقا بیشتر

 

تا نیاندازد سرت را از سر نیزه زمین

ما قسم دادیم خولی را به زهرا بیشتر

 

از سر بغضی قدیمی بر سر ما سنگ می زدند

از تو کینه داشتند اما ز مولا بیشتر

 

این که چشمش را عمو بالای نیزه بسته بود

ای پدر هستیم فکر این معما بیشتر

 

گرچه بوسیده اند رویت را تمام سنگ ها

دوست دارم که ببوسم من لبت را بیشتر

 

بعضی اوقات ای پدر جان جای کل کاروان

می زدند این بی حیاها عمه ام را بیشتر

 

تو کنار قتلگاه عمو کنار علقمه

آرزو دارم بمیرم من همین جا بیشتر

 

مهدی نظری

 

*******************

 

اشعار شهادت حضرت رقیه(س) – مهدی نظری

 

... و بازهم گذرش سوی قتلگاه افتاد

کنار نعش پدر اشک او به راه افتاد

 

همین که فاطمه آنشب صدایش کرد

بدون آنکه بفهمد به راه افتاد

 

سه ساله ای که تمام تنش کبود شده

دوباره روی تنش یک رد سیاه افتاد

 

مگر چه ضربه سختی به صورتش خورده

که وقت دیدنش عمه به اشتباه افتاد

 

چه کرده بود مگر؟ کل کاروان دیدند

که موی سوخته اش دست یک سپاه افتاد

 

گه ورود به کوفه به خاطرش آمد

که یادگار عمو بین خیمه گاه افتاد

 

به روی نیزه پدر را نگاه می کرد و ....

.... به سینه میزد و میگفت آه آه افتاد

 

کنار چشم پدر دست بسته در این راه

هزار مرتیه این طفل بی گناه افتاد

 

مهدی نظری

 

 

*******************

 

اشعار شهادت حضرت رقیه(س) – یاسر حوتی

 

به زحمت تكيه بر ديوار مي‌كرد

گهي اين جمله را تكرار مي‌كرد

الهي صورتش آتش بگيرد

كه با سيلي مرا بيدار مي‌كرد

**

چه داغي برجگر بگذاشتي زجـر

عجب دست زمختي داشتي زجـر

كه هركس ديد گلبرگ رخم را

به طعنه گفت كه گل كاشتي زجـر

**

چو زينب پيكرش را آب مي ريخت

ستاره بر تن مهتاب مي ريخت

همه ديدند چون زهراي اطهر

زهرجاي تنش خوناب مي ريخت

**

نه تنها پيكرش بي تاب بوده

كه گل زخم تنش خوناب بوده

چه كاري كرد سيلي با دوچشمش؟

كه گوئي چند روزي خواب بوده

**

تمام پيكرش از درد مي‌سوخت

لبش از آه آهِ سرد مي‌سوخت

اگرچه شمع سـرخ نيمه جان بود

ندانم از چه رنگ زرد مي‌سوخت

**

تمام درد بر جانم نشسته

رد خون روي دستانم نشسته

تو خوردي خيزران و ، من ندانم

چرا زخمش به دندانم نشسته

 

یاسر حوتی

 

*******************

 

اشعار شهادت حضرت رقیه(س) - حسن لطفی

 

به تنم بال و پری بود که نیست

به تنت برگ و بری بود که نیست

 

هر که پرسید کجایی گفتم

در کنارم پدری بود که نیست

 

تو سفر رفتی و دل منتظرت

بی قرار خبری بود که نیست

 

گرم لالایی خواب است رباب

روی دستش پسری بود که نیست

 

دست مهرت به سرم نیست که بود

شانه ی موی سری بود که نیست

 

سر زدی سر زده با سر امّا

با سرت همسفری بود که نیست

 

آن قدر ناله زدم در آهم

ناله ی مختصری بود که نیست

 

بعد سیلی همه جا تاریک است

بعد شب ها سحری بود که نیست

 

رفتی و روی سرم - روم سیاه -

چادر شعله وری بود که نیست

 

خیزران کار مرا مشکل کرد

کاش از لب اثری بود که نیست

 

حسن لطفی

 

*******************

 

اشعار شهادت حضرت رقیه(س) – محسن عرب خالقی

 

خرابه

 

شاید که خواب دیده ام ، این سر خیالی اَست

اما نه خواب هم که بود باز هم عالی است

 

مهمان من قدم به سر چشم ما گذار

هر چند دست سفرۀ این طفل خالی اَست

 

خون لاله های گیسویم از لطف سنگ هاست

فرش سپید تو پُر گل های قالی است

 

با من زبانِ سیلی شان حرف می زند

یعنی جواب هر چه بپرسم سؤالی است

 

تنها زدند و در دل خود هم نگفت کس

این کودک یتیم کدامین اهالی است

 

بابا سری شبیه عمو چند وقتی است

از روی نیزه خیره به من این حوالی است

 

عمه گرفته دست مرا راه می برد

بابا بگو به خاطر کم سن و سالی است

 

محسن عرب خالقی

 

*******************

 

اشعار شهادت حضرت رقیه(س) – حاج سعید حدادیان

 

دل آسمان میل دارد ببارد

‏خرابه نشینی ما گریه دارد

 

سرانگشت مشکل گشایم ضعیف است

‏که خار ازکف پای من در بیارد

 

الا خیزران خورده­ ی مجلس طشت

‏غم تو گلوی مرا میفشارد

 

بیا تا تماشاچیانت نگویند

که این طفل آواره بابا ندارد

 

عجب روزگار عجیب و غریبی ست

‏یهودی مرا خارجی می شمارد

 

سعید حدّادیان

 

*******************

 

اشعار شهادت حضرت رقیه(س) – احمد رضا قدیریان

 

فرصت نکرده‌ای که تنت را بیاوری

یا تکه‌هایی از بدنت را بیاوری

 

بی‌تن رسیده‌ای که برای دلم خبر

از تلخی نیامدنت را بیاوری

 

سر می‌نهم به نیت دامان تو بر آن

گر پاره‌ای ز پیرهنت را بیاوری

 

دردانه تو هستم و بوسم نمی‌کنی؟

یا رفته‌ای لب و دهنت را بیاوری؟

 

ای حنجر بریده به من قول می‌دهی

این بار شرح سوختنت را بیاوری

 

می‌دانم این که نعش خودت را نیافتی

می‌شد برای من کفنت را بیاوری

 

بابا، اگر دوباره سراغ من آمدی

یادت بماند این که تنت را بیاوری…

 

احمد رضا قدیریان

 

*******************

 

اشعار شهادت حضرت رقیه(س) - حسن لطفی

 

عمّه در چشم تو پیداست وَ من

خواب در چشم تو زیباست وَ من

 

در میان همه چون مادر تو

خواهرت امّ ابیهاست وَ من

 

اشبه النّاس به زهرای بتول

عمّه ام زینب کبری ست وَ من

 

لب من خشک چو صحراست وَ تو

تشنه ی کام تو دریاست وَ من

 

دیدم آن شب که ز ره جا ماندم

مادرم فاطمه تنهاست وَ من

 

خواب رفتم به روی دامن او

خواب دیدم سر باباست وَ من...

 

وقتی از خواب پریدم دیدم

سیلی و دشمن و صحراست وَ من

 

بعد از آن شب همه جا تاریک است

شب و روزم شب یلداست وَ من-

 

-چون عمو روی پر از خون دارم

ماه پر خون تو سقّاست وَ من

 

چشم خود باز نگه دار پدر!

عمّه در چشم تو پیداست وَ من

 

حسن لطفی

 

*******************

 

اشعار شهادت حضرت رقیه(س) – یوسف رحیمی

 

زهراي سه ساله

 

لب بسته است بی رمق و خسته، بی شکیب

لبریز اشک و آه ولی ، فاطمي ، نجیب

 

دنیای شيون است، سکوت دمادمش

باران روضه است همین اشک نم نمش

 

زهرائی است ، شکوه ز غمها نمی‌کند

جز آرزوی دیدن بابا نمی‌کند

 

حرفی نمی زند ز کبودی پیکرش

از سنگ های کینه و گل های معجرش

 

با بی‌کسی قافله خو کرده آه آه

با طعنه های آبله و زخم گاه گاه

 

آری نمک به زخم دل غم نمی زند

از گوشواره پیش کسی دم نمی زند

 

هرگز نگفته از غم و درد اسیری اش

از ماجرای سیلی و دندان شیری اش

 

سنگ صبور هر دل بی تاب می‌شود

لب بسته و در آتش غم آب می‌شود

 

اوقات ابری اش بوی غربت گرفته اند

حالا که واژه ها همه لکنت گرفته اند

 

با آه های شعله ورش حرف می زند

او با اشاره‌ي نظرش حرف می زند

 

حالا که غرق خون شده لبهای کوچکش

با اشکهای چشم ترش حرف می زند

 

او هرگز از تسلّی سیلی سخن نگفت

دارد تمام بال و پرش حرف می زند

 

لب بسته است از همه‌ي اهل کاروان

بر نیزه با سر پدرش حرف می زند

 

مي پرسد از سر پدر و شرح سرگذشت

گاهي به روي نيزه و گاهي ميان تشت

 

بابا بيا به خاطر عمه سخن بگو

لب باز کن دو مرتبه «زهراي من» بگو

 

بابا بگو براي من از روز اشک و آه

از آن همه مصائب جانسوز قتلگاه

 

بابا براي دخترت اين حرف ساده نيست

معناي نعل تازه و تير سه شعبه چيست

 

آتش زده به جان من این داغ بی امان

انگشر تو نیست در انگشت ساربان

 

خونین شده به روی لبت آيه هاي نور

خاکستري به چهره‌ي تو مانده از تنور

 

جاری‌ست خون تازه ز لب‌هات همچنان

بابا چه کرده با لب تو چوب خيزران ...

 

این لحظه ها برای سه ساله حیاتی است

روی لبش ترنم «عجّل وفاتی» است

 

حالا که سر زده به شب تار او سحر

حالا که آمده به خرابه سر پدر

 

دیگر تحمل غم دوری نمی‌کند

در حسرت فراق صبوری نمی‌کند

 

یک بوسه از سر پدر و ... جان که بر لب است

داغ سه ساله اول غم‌های زینب است

 

یوسف رحیمی

 

*******************

 

اشعار شهادت حضرت رقیه(س) – علیرضا لک

 

گفتم تویی بابای خوب و مهربان، زد

گفتم من چیزی نگفتم، بی امان زد

 

تاریک بود چشمم جایی را نمی دید

تا دید تنهایم، رسید و ناگهان زد

 

تا دستهای کوچکم روی سرم بود

با ضربه ای محکم به ساق استخوان زد

 

قدّم فقط تا زیر زانویش می آمد

از کینه اما تا نفس تا داشت جان زد

 

از پای تا ابرو تا به نزیکی شانه

شلاق و سیلی چهره من را نشان زد

 

دیگر سیاهی دیدم و چیزی ندیدم

شب بود اما پیکرم رنگین کمان زد

 

اینها همه رد شد ولی داغ تو بابا

بر عمر ناچیز دلم رنگ خزان زد

 

علیرضا لک

 

*******************

 

اشعار شهادت حضرت رقیه(س) – محسن عرب خالقی

 

گفتم به خود یا که خبر از ما نداری

یا که خیال دیدن ما را نداری

 

حالا که با سر آمدی فهمیده ام که

هر شب تو میخواهی بیایی پا نداری

 

دور از من و عمّه کجاها رفته ای که

یک جای سالم در سرت حتّی نداری

 

حتّی پر از زخم و جراحت هم که باشی

زیباترین بابای دنیا! تا نداری

 

بعد از تو باید سوخت در هرم یتیمی

بعد از تو باید ساخت بابا با نداری

 

با دختر تو دختران شام قهرند

با طعنه می گویند تو بابا نداری؟

 

من را به همراهت ببر تا که بفهمم

تو دوست داری دخترت را یا نداری

 

محسن عرب خالقی

 

*******************

 

اشعار شهادت حضرت رقیه(س) – حسین سنگری

 

درست مثل نفس هاي آخرت شده ام

به رسم زخم پدر جان برابرت شده ام

 

زمين چقدر براي من و تو دلگير است

به نيزه پر زده چشمم کبوترت شده ام

 

قرار بود که با هم به آسمان برويم

اگر چه بال نداري، خودم پرت شده ام

 

به نيزه رفته اي و سايه ي سرم شده اي

خرابه آمده اي سايه ي سرت شده ام

 

کبودي رخ من ارثي است بابا جان

عجيب نيست اگر مثل مادرت شده ام

 

کمرشکن شده داغ تو روي دوش زمين

شکسته قامت من، مثل خواهرت شده ام

 

ستاره های تنم را یکی یکی بشمار

به رسم زخم پدر جان برابرت شده ام

 

حسین سنگری

 

*******************

 

اشعار شهادت حضرت رقیه(س) – محمد سهرابی

 

مجنون شبیه طفل تو پیدا نمیشود

زین پس کسی بقدر تو لیلا نمیشود

 

درد رقیّه ی تو پدر جان یتیمی است

درد سه ساله ی تو مداوا نمیشود

 

شأن نزول رأس تو ویرانه من است

دیگر مگرد شأن تو پیدا نمیشود

 

بی شانه نیز می شود امروز سر کنم

زلفی که سوخته گره اش وا نمیشود

 

‏بیهوده زیر منّت مرهم نمی­روم

این پا برای دختر تو پا نمیشود

 

‏صد زخم بر رخ تو دهان باز کرده اند

خواهم ببوسم از لبت اما نمیشود

 

‏چوب از یزید خورده ای و قهر با منی

از چه لبت به صحبت من وا نمیشود

 

‏کوشش مکن که زنده نگه داری ام پدر

‏این حرف ها به طفل تو بابا نمیشود

 

محمّد سهرابی

 

*******************

 

اشعار شهادت حضرت رقیه(س) – وحید قاسمی

 

 پاسخ خنده

 

 دیگرنشانی نمانده ، ازگیسوان بلندم

 با اینکه مویی ندارم ، برچادرم پایبندم

 

 بردند ما را اسیری ، ازراههای کویری

 روحم کنارتنت ماند ، از کربلا دل نکندم

 

 دستم همیشه دخیلِ، دیوار یا دستِ عمه

 درخردسالی پدرجان ، حس می کنم سالمندم

 

 نه مرهمی نه دوایی ، زخم عمیق سرت را

 با معجرپاره ی خود ، ای کاش می شد ببندم

 

 درپاسخ خنده ی تو، اشک است تنها جوابم

 خیلی خجالت کشم چون ، دندان ندارم بخندم

 

وحید قاسمی

 

*******************

 

اشعار شهادت حضرت رقیه(س) – محمد رضا طالبی

 

سه ساله ای كه امیدش به نوجوانی بود

چقدر پیری او زود و ناگهانی بود

 

اگر چه گیسوی او مثل برف روشن بود

ولی تمام تنش سرخ و ارغوانی بود

 

قسم به تاول پر خون روی لب هایش

 كسی كه بر بدنش نیزه زد روانی بود

 

زكات پیرهن كهنه ای كه بر تن داشت

دو گوش پاره و یك قامت كمانی بود

 

طریق لطمه زدن را ز عمه یاد گرفت

كه گونه هاش خراشیده و خزانی بود

 

ز ساعتی كه پدر را به ذوالجناح ندید

 مدام ملتهب و غرق نوحه خوانی بود

 

غرور هاشمی اش فوق العاده بود ولی

نگاش ملتمسِ چوبِ خیزرانی بود

 

میان طشت سری را برایش آوردند 

كه صاحبش پدر خوب و مهربانی بود

 

ز مرگ او زن غساله هم تعجب كرد 

چرا كه بر بدنش جای صد نشانی بود

 

طلوع فجر دمشق آمد و همه دیدند

شهیده، دختر ارباب آسمانی بود

 

محمد رضا طالبی

از وبلاگ حسینیه

 

*******************

 

اشعار شهادت حضرت رقیه(س) – محمد رضا رضائی

 

آن شب خیمه... 

 

خورشید رویت بر شبم تابید بابا

عطر تو در ویرانه ام پیچید بابا

 

در انتظار لحظه دیدار بودم

من زنده بودم با همین امید بابا

 

راه درازی آمدم تا این خرابه

حال مرا نیزه نمی فهمید بابا

 

دیدم که دشمن برلبانت چوب میزد

دیدی که بر زخم دلم خندید بابا ؟

 

دیدم که باید جان فدای راه دین کرد

حتی نکردم لحظه ای تردید بابا

 

عمه نگاه گریه آلودی به من کرد

وقتی که روی نیلی ام را دید بابا

 

یاد مدینه کرد و آه از غصه سر داد

عمه مگر از دست من رنجید بابا

 

امشب دوباره آسمانم پرستاره ست

حتی برایت آسمان بارید بابا

 

طفلی که جا روی بهشت سینه ات داشت

چندیست در ویرانه ها خوابید بابا

 

بعد ازشبی که خیمه را ... بگذار باشد

تا صبح قلب دخترت  لرزید بابا 

 

محمد رضا رضائی

 

*******************

 

اشعار شهادت حضرت رقیه(س)

 

همه امید بچه ها ...عمه

نشد از ما دمی جدا عمه

 

تا عمو در کنار علقمه ماند

شد ابالفضل خیمه ها عمه

 

پدرم روی خاک و نیمه ی شب

از پی بچه ها دوتا عمه

 

هر طرف ناله در بیابان بود

شد همه دشت یک صدا: عمه

 

عمه از خیمه تا به مقتل رفت

گفتم عمه نرو کجا عمه؟

 

شبی از ناقه تا که افتادم

ناله کردم بیا بیــــا عمه

 

مانده ام بانویی که آن شب بود

مادرم فاطمه است یا عمه؟

 

هر کجا تازیانه بالا رفت

زود تر گشت جان فدا عمه

 

شهر تا ازدحام شد طفلی

داد زد زیر دست و پا عمه.....

 

کاش عمو بود تا که در نورش

بکشد خار پای ما عمه

 

تا نبینیم گریه ی هم را

من جدا گریه و جدا عمه

 

دیشبی را دلم به دریا زد

شکوه آغاز کرد با عمه

 

که مگر نیست احترام یتیم

آیه ی مصحف خدا عمه؟

 

پس چرا اهل شام مسخره کرد

گریه های یتیم را عمه؟

 

سایه ات مستدام بر سر من

ای علمدار کربلا عمه!

 

راستی مرگ خود طلب کردی

من بمیرم.... شما چرا عمه؟

**

اگرشاعر این شعر را میشناسید لطفاً اطلاع دهید

 

*******************

 

اشعار شهادت حضرت رقیه(س) – مجتبی صمدی شهاب

 

کنگره زخم

 

به کویر لب خشک تو ترک افتاده

روی آیینه چشمان تو لک افتاده

 

با ملاک چه حسابی سر تو سنجیدند

که به پیشانی تو سنگ محک افتاده

 

هیچکس بعد تو جز غم به سراغم نرسید

ماه رخسار تو از چشم فلک افتاده

 

برنیاید زشناسایی تو چشم ترم

حق بده دختر دردانه به شک افتاده

 

پره از نقش ونگار است تمام تن من

نقش چکمه به تنم خورده  و حک افتاده

 

عمه با دیدن من ذکر لبش یا زهراست

گوئیا یاد همان زخم فدک افتاده

 

خوب  معلوم بود در وسط صد پنجه

حجم گیسوی من  غمزده تک افتاده

 

شبی از ناقه فتادم بدنم درد گرفت

گفت دشمن ببریدش به درک افتاده

 

چهره ات کنگره زخم شده ای بابا

شعله بر زخم سرت مثل نمک افتاده

 

مجتبی صمدی شهاب

 

*******************

 

اشعار شهادت حضرت رقیه(س) – مصطفی متولی

 

چشم را روشني مختصري نيست كه نيست

و از امّيد در اين دل اثري نيست كه نيست

 

من همين اول عمري به خدا فهميدم

آخر عشق بجز خونجگري نيست كه نيست

 

وقتي از ناقه بيافتي و به دادت نرسند

ميشود گفت كه ديگر پدري نيست كه نيست

 

عمه من از عمو عباس توقّع دارم

چند وقت است از او هم خبري نيست كه نيست

 

جاي من هركه كتك خورد ، غريبانه شكست

عمه زينب تو نباشي سپري نيست كه نيست

 

بايد انگار بميرم كه به بابا برسم

چه كنم راه وصال دگري نيست كه نيست

 

عمرم امروز بعيد است به فردا برسد

بعد از امشب به گمانم سحري نيست كه نيست

 

مصطفی متولی