اشعار شب هفتم – مطهره عباسیان

 

ظهر ست و خون در دشت ، گُل می پروراند

ظهر ست و فردا ریشه در خون می دواند

 

 آنقدر غم در دشت جولان می دهد تا

 شش ماهه ها را هم به میدان می کشاند

 

شش ماهه ای از فرط غیرت ، با لب خشک

خود را به آغوش شهادت می رساند

 

این گریه ها و بی قراری ها بهانه ست

 تا خویش را از دست مادر وا رهاند

 

باید امامش را کند یاری، نباید

 یک لحظه هم خون خدا تنها بماند

 

مادر ! تحمل کن... که فردا این سر من

از نیزه های نیزه داران جا نماند

 

مطهره عباسیان

 

********************

 

اشعار شب هفتم – علی فردوسی

 

توان گریه ندارد تو را صدا بزند

چقدر کودک شش ماهه دست و پا بزند

 

کمان کشیده ببین کفر... و خوب می داند

که تیر آخر این ظلم را کجا بزند

 

گلـوی تشنه و تیغ برهنه ، یا الله

تمام ترسم از این است عشق جا بزند

 

گرفته کینه به دل کوفه گویی از جمرات

گرفته سنگ به ناموس مرتضی بزند

 

خوش آن سری که سر نیزه سر بلند شود

خوش آن دلی که به دریای کربلا بزند

 

گزیده بود عطش را، وگرنه آسان بود

عصای معـجزه بر نیل نینـوا بزند

 

ندیده بود بیابان گلوی خشکی را

که دست رد به تمنای آب ها بزند

 

نشسته مشک به سوگ دو دست بی یاور

رسیده  وقت که فریاد یا اَخا بزند

 

کفن به دوش شهادت کشیده محرم وار

ذبیح علقمـه تا خیمه در منا بزند

 

هزار سال مگر بگذرد که روزی عشق

دوباره دست بدین گونه کارها بزند

 

علی فردوسی

 

********************

 

اشعار شب هفتم – علی اکبر لطیفیان

 

ميخواستم بزرگ شوي محشري شوي

تا چند سالِ بعد علي اكبري شوي

 

ميخواستم كه قد بكشي مثل ديگران

شايد عصاي پيريِ يك مادري شوي

 

لحظه به لحظه رنگ تو تغيير ميكند

چيزي نمانده است كه نيلوفري شوي

 

مثل دو تكه چوب لبت را به هم نزن

اسبابِ خجلتم جلويِ ديگري شوي

 

اين مادري ِ من كه به دردت نميخورد

تو حاضري علي كه تاج سري شوي؟

 

علي اكبر لطيفيان

برگرفته از وبلاگ من غلام قمرم

 

********************

 

اشعار شب هفتم – محمد بیابانی

 

غنچه شش ماهه ای که بار ندارد

چیدنش آنقدر افتخار ندارد

 

زود خزان شد گلی که در همه عمرش

تجربه ی دیدن بهار ندارد

 

کار خودش را برای غربت من کرد

او که نیازی به کارزار ندارد

 

تشنه ی یک قطره بود، تیر نمی خواست

حنجر خشکی که اختیار ندارد

 

نازکی این گلوی سوخته تابِ

 تیر نه! شمشیر شعبه دار ندارد!

 

کار ابالفضل را سه شعبه درآورد

حجم گلوی تو جای خار ندارد

 

حداقل کم کنید هلهله ها را

کشتن شش ماهه که هوار ندارد

 

کاش کسی هم به نیزه دار بگوید

نیزه ازاین طفل، انتظار ندارد

 

محمد بیابانی

 

********************

 

اشعار شب هفتم – علیرضا لک

 

شش ماهه ترین تشنه به دست پدر آمد

با لب زدنش گریۀ هر سنگ در آمد

 

در فاصلۀ كوچك یك بوسه به سرعت

بی تاب شد و حوصلۀ تیر سر آمد

 

این عرض گلو لازمه اش تیر سه شعبه است؟

یا آهن سرد است؟ چرا شعله ور آمد؟

 

می خواست كه كم تر بشود زحمت شمشیر

با این همه شدت به گلویش اگر آمد

 

در رگ رگ حلقوم چه سرسخت گره خورد

بابا چه كشیده است كه تا تیر در آمد

 

مادر شوی و منتظر آن وقت ببینی

قنداقه خونین شده ای از پسر آمد

 

علیرضا لك

برگرفته از وبلاگ حسینیه

 

********************

 

اشعار شب هفتم – علی صالحی

 

غنچه اگر خم شده‌ ست و تاب ندارد

از سر شاخه نچين ، گلاب ندارد

 

ماهي من لب به روي لب زَنَد امّا

قدرت آنكه بگويد آب ندارد

 

دين شما چيست..؟...از كدام قُماشيد؟

آب به بچه دهي ، ثواب ندارد؟

 

تير سه شعبه براي كشتن شير است

نازُكيِ اين گلو كه تاب ندارد

 

هلهله‌هاتان براي چيست جماعت؟

مَردِ خجالت زده عذاب ندارد

 

كاش بميرم ولي به خيمه نيايم

دلهُره‌ي مادرش جواب ندارد

 

كاش دگر بر فراز نيزه نخندد

طاقت اين وضع را رباب ندارد

 

علي صالحي

برگرفته از وبلاگ من غلام قمرم

 

********************

 

اشعار شب هفتم - امیر حسین مولوی

 

لب تو حدّاقل سیر بود بهتر بود

به جای خون به لبت شیر بود بهتر بود

 

ز خون، محاسن و پشت لبت جوانه زده

به عمه گفتم اگر پیر بود بهتر بود

 

برای آنکه سرت بر زمین نیفتد، نی

به تاب زلف تو درگیر بود بهتر بود

 

سرت به نیزه که دیدم، به خویش گفتم اگر

اسیر در غل و زنجیر بود، بهتر بود

 

گلوی کوچک تو جا برای نیزه نداشت

به جای نیزه اگر تیر بود بهتر بود

 

تمام حنجرت از تیر رشته رشته شده

به دست حرمله شمشیر بود، بهتر بود

 

 

 

امیر حسین مولوی

 

********************

 

اشعار شب هفتم – علی اکبر لطیفیان

 

لالا برای آنکه خواب ندارد چه فایده

ماندن برای آنکه تاب ندارد چه فایده

 

گیرم تو را حسین بگیرد ، بغل کند

وقتی دو قطره آب ندارد چه فایده

 

احساس مادری به همین شیر دادن است

آری ولی رباب ندارد چه فایده

 

انداختن حِرز ، اگر چه به گردنت

تا صورتت نقاب ندارد چه فایده

 

پرسش نکن سه شعبه برایم بزرگ بود

وقتی کسی جواب ندارد چه فایده

 

با چه سر تو را به نی بند میکنند

زلفی که پیچ و تاب ندارد چه فایده

 

علي اكبر لطيفيان

برگرفته از وبلاگ من غلام قمرم

 

********************

 

اشعار شب هفتم – علی اکبر لطیفیان

 

گهواره خالی می شود با رفتن تو

دیگر نمانده فرصتی تا رفتن تو

 

حتی خدا با رفتنت راضی نمی شد

عیسای من قربان بالا رفتن تو

 

هر چیز را هر رفتن نا ممکنی را

می شد که باور کرد الا رفتن تو

 

وقتی گناهی سر نمی زد از گلویت

یعنی چرا یعنی معما رفتن تو

 

ای کاش می بردی مرا با چشمهایت

یا اینکه می افتاد فردار رفتن تو

 

وقتی که پا در عرصه حق می گذاری

فرقی ندارد آمدن یا رفتن تو

 

علی اکبر لطیفیان

 

*******************

 

اشعار شب هفتم – محمد رضا طالبی

 

باید كه رد غصه بر دل جا بماند

داغ لب او بر دل دریا بماند

 

وقتی عطش با كام او ناسازگار است

 دیگر چرا در معرض گرما بماند

 

او بیش از این طاقت ندارد با لبی خشك

چشم انتظار مشك یك سقا بماند

 

دور و بر گهواره را خالی نمایید

شش ماهه می خواهد كمی تنها بماند

 

 از گونه داغ و كبود او بفهمید

باید بنوشد آب زنده تا بماند

 

وقتی رباب از شیر دادن گشته مأیوس

 تا عصر فردا روضه اش حالا بماند

 

 آماده میدان شده شاید نخواهد

 بعد غم بابا در این دنیا بماند

 

 خندید بر روی پدر زیرا كه می خواست

 این خاطره در ذهن او زیبا بماند

 

 كودك تلظّی كرد اما تیر می گفت

باید كه داغش بر دل بابا بماند

 

محمد رضا طالبی

برگرفته از وبلاگ حسینیه

 

********************

 

اشعار شب هفتم

 

تو رفتی مادرت حیران شد ای وای

تمام خیمه ها ویران شد ای وای

مگر تیرسه شعبه خنجری بود

سرت بر پوست آویزان شد ای وای

**

اگر بستند راه چاره ات را

به خون شستند حلق پاره ات را

تسلای دل مادرنموند

شکستند عاقبت گهواره ات را

**

نمودی بر پدر یاری عزیزم

از او کردی طرفداری عزیزم

الهی مادرت دورت بگردد

چه قبرکوچکی داری عزیزم

**

 غمت برسینه بردل نیشتر بود

جگر ازدل دل ازاو ریشتر بود

عزیزم با که گویم این مصیبت

قد تیر از قد تو بیشتر بود

**

اگرشاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید

 

********************

 

اشعار شب هفتم – علی اصغر ذاکری

 

وقتش نبود، زود بهارت خزان گرفت

اصلاّ چه بی مقدمه و ناگهان گرفت

 

حتی ملک به آن چه که شد، مات و خیره ماند

وقتی خدا وفای تو را امتحان گرفت

 

نائی نمانده بود به اعضای کوچکت

یا بود، تیر مانده ی تاب و توان گرفت

 

می خواستی که خون نشود قلب مادرت

امّا نشد، وَ تشنگی از تو امان گرفت

 

با تیر، راه گریه که سد شد رباب گفت:

طفل عزیزم آب مگر خورد، جان گرفت؟

 

عشقی شگفت بین تو با او وجود داشت

تا پاره شد گلوت، دل آسمان گرفت

 

می سوخت کاش در دل نیزار، بارها

آن تیر که گلوی تو را در دهان گرفت

 

علی اصغر ذاکری

 

********************

 

اشعار شب هفتم – سید مسیح شاه چراغی

 

وا شد درِ تمام قفسها به روی تو

پرواز در هوای پدر، آرزوی تو

 

می بارد از تلاطم چشمت شکوه خشم

رفته به مرتضی چقَدَر خلق و خوی تو

 

پشت سرت تمام حرم گریه می کنند

کف می زنند حرمله ها رو به روی تو

 

لبخند می زنی و دل از تیر می بری

با زلف این سه شعبه گره خورده موی تو

 

گهواره نیست، خاطره ی تشنگی توست

پر شد خیال مادرت از عطر و بوی تو

 

چشمی به سینه دوخته، چشمی به علقمه

چشمی به تیر دارد و چشمی به سوی تو

 

مانده هنوز جرعه ی آبی میان مشک

دستی نمانده تا که بخواهد عموی تو.....

 

آنجا عمو به فکر لبت گریه می کند

سیرابِ شیرِ خون شده اینجا گلوی تو

 

قلب پدر شمیم تو را پخش می کند

شش گوشه ی تو سینه ی باباست، کوی تو

 

باب الحوائج است، مسیح التماس کن

  شاید که این غزل بشود آبروی تو....

 

سید مسیح شاه چراغی

 

********************

 

اشعار شب هفتم – یوسف رحیمی

 

در تنگناي حادثه بر لب نوا گرفت

از بي قراري‌اش دل هر آشنا گرفت

 

با شوق پر کشيدن از اين خاک بي فروغ

در بين گاهواره قنوت دعا گرفت

 

اعلام کرد تشنه‌ي‌ صبح شهادت است

آنقدر ناله زد که گلوي صدا گرفت

 

آنقدر اشک ريخت که خورشيد تيره شد

از شرم چشم غرق به خونش، هوا گرفت

 

در آخرين وداع غريبانه اش پدر

او را به روي دست براي خدا گرفت

 

ناگاه يک سه شعبه سراسيمه سر رسيد

ناباورانه فرصت يک بوسه را گرفت

 

تا عرش رفت مرثيه‌ي سرخ حنجرش

جبريل روضه خواند و خدا هم عزا گرفت

 

از شرم چشم هاي پر از حسرت رباب

قنداقه را امام به زير عبا گرفت

 

شاعر نوشت از کرم دست کوچکش

آخر از او حواله‌ي يک کربلا گرفت

 

یوسف رحیمی

 

********************

 

اشعار شب هفتم – محسن قاسمی

 

بر سینه مزن چنگ که تاثیر ندارد

زیرا ز عطش مادر تو شیر ندارد

 

در خواب تو دیدم که به خون می تپی اما

گفتم به خودم خواب تو تعبیر ندارد

 

رفتی تو به همراه پدر آب بنوشی

یک جرعه ی آب اینهمه تاخیر ندارد

 

با او ز چه رو جنگ و عداوت بنمایید

این کودک شش ماهه که شمشیر ندارد

 

گویید به گلچین که حیا کن تو ز بلبل

گلبرگِ گلوی پسرم تیر ندارد

 

بر آیه ی یاس گلوی سوره ی اصغر

یک بوسه ی تیر اینهمه تکبیر ندارد

 

نیزه مزن ای دشمن بی شرم به خاکش

این مصحف پرپر شده تفسیر ندارد

 

محسن قاسمی

برگرفته از وبلاگ من غلام قمرم

 

********************

 

اشعار شب هفتم – محسن ناصحی

 

کنون که حسرت پرواز فرصتم داده

برای بوسه ات ای تیر هستم آماده

 

گمان مبرکه علی رفت و مادرش هم رفت

مرا رباب برای همین زمان زاده

 

برای بوسه زدن برگلوی پاره من

تمام عرش خداهم به سجده افتاده

 

کسی ندیده کبوترشبیه من این قدر

که نوع پرزدنش ساده رفتنش ساده

 

نماز عاشقیم را درآسمان خواندم

که دست های پدربوده اند سجاده

 

به نیزه دار بگوئید قدری آهسته

مباد تا که بیفتد سرم در این جاده

 

محسن ناصحی

 

********************

 

اشعار شب هفتم – یوسف رحیمی

 

این اشک های سر زده خواهی نخواهی است

یعنی تمام شعرم اسیر دو راهی است

 

این واژه های تب زده غرق تلاطم اند

در های و هوی تشنگی و العطش گم اند

 

باید ز هرم آه دلی شعله ور کنیم

با چل چراغ اشک شبی را سحر کنیم

 

باید دخیل دل به پر جبرئیل بست

آری به قلب معرکه باید سفر کنیم

 

پس از کدام حادثه باید شروع کرد

پس از کدام واقعه صرف نظر کنیم

 

میدان پر از صدای کف و طبل و هلهله است

خیمه اسیر شیون و آشوب و ولوله است

 

آرام دیده‌ی تری از دست می رود

صبر و قرار مادری از دست می رود

 

بی‌تاب می شود ز تلظی اصغرش

با دیدن کبودی لب های پرپرش  

 

در مشک های تشنه نَمی هم نمانده است

آبی به غیر اشک دمادم نمانده است

 

این اشک های سر زده خواهی نخواهی است

بانوی دل شکسته اسیر دو راهی است

 

ماتم گرفته کودکش آخر چه می‌شود

لب‌های خشک سوره‌ی کوثر چه می‌شود

 

یک جرعه آب گر چه دگر در خیام نیست

او را توان خواهش آب از امام نیست

 

با دست عمه هر گرهی باز می شود

قلب علی هوائیِ پرواز می شود

 

تا عرشِ دست های پدر پر کشیده تا...

تا قلّه‌ی های عشق و شهادت رسیده تا ـ

 

ـ محشر به پا کند همه جا با صدای خود

این بار با صدای رجز گریه های خود

 

اما سپاه کوفه جوابش شنیدنی است

تصویر آب دادن این غنچه دیدنی است

 

چشمان تیر محو سیپیدی حنجرش

رحمی کند خدا به دل خون مادرش

 

ای وای التهاب سه شعبه چه می کند؟

با این گلو شتاب سه شعبه چه می کند؟

 

تیری که روی دست پدر کرد پرپرش

حالا دخیل بسته به رگ های حنجرش

 

این اشک های سر زده خواهی نخواهی است

حالا امام خسته اسیر دو راهی است

 

این گونه عاقبت پسر از دست می رود

بیرون کشد سه شعبه سر از دست می رود

 

«یک گام رو به پیش و یکی رو به پس رود

حالا مردد است به سوی چه کس رود»

 

دیده میان قلب حرم اضطراب را

دیده کنار خیمه غروب رباب را

 

دیدند پشت خیمه پدر قبر می‌کند

قبری برای این دل بی صبر می‌کند

 

اما چگونه خاک بریزد بر این گلو

بر چشم های بی رمق و نیمه باز او

 

بهتر که پشت خیمه ای آرام خفته است

بهتر که راز جسم نحیفش نهفته است

 

بر ساحت تنش که جسارت نمی شود

اعضاش عصر واقعه غارت نمی شود

 

دیگر به شام شوم تماشا نمی‌رود

دیگر سرش به نیزه‌ی اعدا نمی‌رود

 

تا شام و کوفه همسفر آفتاب نیست

بر نیزه ها مقابل چشم رباب نیست

 

این اشک های سر زده خواهی نخواهی است

شاعر هنوز هم به سر این دو راهی است

 

گفتند که نیامده دشمن به سوی او

سر نیزه ای نبوده پی جستجوی او

 

اما چه کرد کینه‌ی این قوم با تنش

شد سینه‌ی شکسته‌ی ارباب مدفنش

 

یوسف رحیمی

 

********************

 

اشعار شب هفتم – یاسر مسافر

 

كاش اين قبر تو گم باشد و پيدا نشود

اگرم شد سر نبش قبر بلوا نشود

 

از تو گهواره اي مانده ببرندش غارت

ولي اي كاش سر راس تو دعوا نشود

 

گفته بودم بنشيني به سر تيغ پسر

كه به سرنيزه سر كوچك تو جا نشود

 

کاش با دیدن تو در همه ی راه علی

بيش از اين قامت خم گشته ي من تا نشود ؟

 

من هنوز از نگه حرمله ها مي ترسم

كاش ديگر كسي مشغول تماشا نشود

 

لب به گريه نكني باز اگر مي خواهي

بوسه ي چوب به لبهاي تو پيدا نشود

 

گر چه خاليست علي جاي تو در آغوشم

ولي بهتر كه زآغوشه ي زهرا نشود

 

غارت اينجا نه فقط درهم و دينار و زر است

كاش اين سوخته معجر زسرم وا نشود

 

ياسر مسافر

 

********************

 

اشعار شب هفتم – زهرا بشری موحد

 

قنداقه اش را بست، حالا اصغر آماده است

سرباز آخر را خودش میدان فرستاده است

 

از موج آغوش پدر تا اوج خواهد رفت

از نسل ماهی های دریاهای آزاد است

 

نه ضربت شمشیر می خواهد نه نعل اسب

شش ماهه خیلی ارباً اربا کردن اش ساده است

 

تیر سه شعبه کار خنجر می کند این جا

سر، با همین یک تیر روی شانه افتاده است

 

از رنگ سرخ آسمان پیداست این جا هم

سالار زینب امتحان را خوب پس داده است

 

که روی نیزه هفتاد و دو سر دیده است

در کودکی تشییع مفقود الاثر دیده است

 

زهرا بشری موحد