اشعار شب ششم محرم
اشعار شب ششم محرم
دُرّ یتیمم رنگی از گوهر نداری
در حنجر پُر خون خود جوهر نداری
دندان تو با نعل مرکب ها شکسته
یک جای سالم در سر و پیکر نداری
چشم تو را با گوشه عمامه بستم
حالا همان عمامه را بر سر نداری
خوب است رفتی و ندیدی غربت من
ظلمی که در راه است را باور نداری
ای کشته زهرایی پهلو شکسته
حسرت برای روضه مادر نداری؟
وقتی که من سر میدهم آیم به پیشت
دیگر غمی غیر از غم معجر نداری
اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید
***********************
اشعار شب ششم محرم
تا كه از چهره ات نقاب افتاد
رونق از بزم آفتاب افتاد
چهره ي مجتبائي ات گُل كرد
در دل دشت التهاب افتاد
ديد عباس رزم شاگردش
ديد صحرا در اضطراب افتاد
همه از نعره ي تو فهميدند
کار با پور بوتراب افتاد
تا حريف نبرد تو نشدند
بارش سنگ در شتاب افتاد
گویيا زخم آتشين خوردي
يا عمو گفتي و زمين خوردي
به سرت سر رسيده ام برخيز
شاخه ياس چيده ام برخيز
سيزده سال انعكاس حسن
پسر قد كشيده ام برخيز
خاطرات قديمي یثرب
اشك هاي چكيده ام برخيز
تا نفس هاي آخرت نشود
تا كنارت رسيده ام برخيز
من جوان مرده ام بمان پیشم
خسته ام قد خميده ام برخيز
با تنت در برابرم چه كنم
شرمگين برادرم چه كنم
يافتي گرچه آرزويت را
مي كشي با غمت عمويت را
همگي ايستاده مي خندند
كن نظر دشت روبه رويت را
چقدر سنگ بر مزار تو هست
كه شكسته چنين سبويت را
كه در اين خاك پرپرت كرده
بين خون قاب كرده رويت را
لب خود وا مكن كه می بينم
زخم سر نيزه در گلويت را
كه زده شانه ات به پنجه خويش
كه چنين تاب داده مويت را
حيف مشتي ز كاكلت مانده
گيسويت دست قاتلت مانده
بیشتر مثل مجتبي شده اي
ولي افسوس بي صدا شده اي
مثل آئينه اي كه خورده زمين
تكه تكه جدا جدا شده اي
قد كشيدي شبيه عباسم
هر كجا تيغ خورده وا شده ای
هركجا دست مي زنم گود است
واي من غرق رد پا شده اي
زير سنگيني هزاران اسب
به گمانم که آسيا شده اي
سينه ات بس كه جا به جا شده است
استخوان ها پر از صدا شده است
اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید
***********************
اشعار شب ششم محرم – موسی علیمرادی
نفسم حبس شد از آنچه که چشمم دیده
پر و بال نفسم را پر و بالت چیده
هر تنی مثل تو پرپر بشود می پاشد
بدنت از عسل اینگونه به هم چسبیده
نقل دامادی تو بود ؛مبارک باشد
سنگ هایی که به روی سر تو باریده
چه قدر خار به زخم بدنت می بینم
چه قدر پیکر تو روی زمین چرخیده
چه قدر موی تو در دور و برت ریخته است
پیچش زلف تو در دست چه کس پیچیده
نیست تیغی که لبی از تن تو تر نکند
بس که از پیکر تو چشمه ی خون جوشیده
چه قدر خاک نشسته به تنت، اما نه
تن تو مثل غباری به زمین خوابیده
هر کجا می نگرم زخم هلالی داری
رختی از نقش سم اسب تنت پوشیده
صفحه صفحه شده ای و به خودم می گویم
این کتابی است که شیرازه ی آن پاشیده
موسی علیمرادی
***********************
اشعار شب ششم محرم – مجتبی حاذق
مردن به زیر پای تو أحلی من العسل
پرپر شدن برای تو أحلی من العسل
بی شک برای من پدری کرده ای … عمو
آن طعم بوسه های تو أحلی من العسل
بوسیدن لبان تو شیرین تر از شکر
بوئیدن عبای تو أحلی من العسل
آه ای عمو به شکل یتیمانه پر زدن …
… با نیزه … تا خدای تو أحلی من العسل
من مثل مادرت سپر جان حیدرم
پهلوی من فدای تو أحلی من العسل
من می روم که از لبه ی تیغ بگذرم
من می روم بجای تو … أحلی من العسل
مجتبی حاذق
برگرفته از پایگاه هیئت ثارالله رشت
**********************
اشعار شب ششم محرم – محمد سهرابی
قد کشید و بلند بالا شد
تا فلک پر زد و مسیحا شد
به همین قدر اکتفا فرمود
بند کفش اش نبست و موسی شد
آب و آیینه را خبر بکنید
رخ داماد عشق زیبا شد
دست و پا زد که یعنی این جایم
علت این بود زود پیدا شد
طفل معصوم گفت تشنه لبم
همه جا شرم مال سقا شد
نوه ی مرتضی و فاطمه بود
زائر مرتضی و زهرا شد
صبح پایش رکاب را پس زد
عصر قدش چو قد آقا شد
چند ابرو اضافه بر رخ داشت
یا سم اسب بر رخش جا شد؟
ارباً اربا شد از درون بدنش
این حسن زاده پور لیلا شد
سخت پیچیده است پیکر او
علت مرگ او معما شد
قاتلی دور دست خود تاباند
زلفش از پیچ بس چلیپا شد
دست خط پدر غمش را برد
یک دهه پیش از این گره وا شد
بازویش زیر سم مرکب رفت
دست خط مبارکی تا شد
سنگ بازی شده است با سر او
چون چو طفلان سوار نی ها شد
سر مپیچ از عمو بده بوسه
گردنت گر چه بی مدارا شد
رو به قبله کند چگونه تو را
بندهایت ز یکدگر وا شد
محمد سهرابی
***********************
اشعار شب ششم محرم – علیرضا لک
چشم هایش همه را یاد مسیحا انداخت
در حرم زلزله ی شور تماشا انداخت
هیچ چیزی که نمی گفت فقط با گریه
جلوی پای عمو بود خودش را انداخت
با تعجب همه دیدند غم بدرقه اش
کوه طوفان زده را یک تنه از پا انداخت
بی زره رفت و بلا فاصله باران آمد
هر کس از هر طرفی سنگ به یک جا انداخت
بی تعادل سر زین است رکابی که نداشت
نیزه ای از بغل امد زد و او را انداخت
اسب ها تاخته و تاخته و تاخته اند
پس طبیعی است چه چیزی به تنش جا انداخت
با عمو گفتن خود جان عمو را برده
آنکه چشمش همه را یاد مسیحا انداخت
علیرضا لک
***********************
اشعار شب ششم محرم – قاسم صرافان
شور و شوقم را ببین، یاور نمیخواهی عمو؟
اکبری یک ذرّه کوچکتر نمیخواهی عمو؟
تاب دوریِ مرا اینجا دل پاکت نداشت
قاسمت را پیش خود آن ور نمیخواهی عمو؟
چهرهی زهرائیم زیباست امّا یک رجز
روز آخر با دم حیدر نمیخواهی عمو؟
شال بر دوش و گریبان باز و صورت قرص ماه
در میان کربلا محشر نمیخواهی عمو؟
وقت رفتن تو مگر با یاد زهرا مادرت
بر فراز نیزه هجده سر نمیخواهی عمو؟
پیکرم شاید که پای اسبها را خسته کرد
یک فدایی این دم آخر نمیخواهی عمو؟
یادگاری از حسن بودم گلی از باغ عشق
از برادر هدیهای پرپر نمیخواهی عمو؟
قاسم صرافان