اشعار شب سوم محرم

 

نپرس از من ، از یک دختر بپرس ، چرا ؟

جون میده تا باباشو کسی ازش نگیره

 

نپرس از من ، از یک پدر و مادر بپرس ، چرا ؟

بچه گرسنه باشه ولی عطش نگیره ؟؟

 

نپرس از من ، از اون که سرش اومد بپرس ، چرا ؟

بدن شکسته باشه ولی آتش نگیره ؟

**

دختری آتیش نگیره ، اگه گرفت نشه فراموش

ترسش نَدَن تا بِدَوه... بگه خدا...سوختم... بابام کوش...

 

یکی به دادش برسه ، نرسه آتیش به سر و موش

هرکی اونو دید نکنه با لگدش آتیشو خاموش...

 

اگه لگد هم میزنه مرد باشه و نزنه به پهلوش...

لگد به پهلوش بزنه بگذره از گوشواره و گوش...

**

اینجا رسمه طفلی که باباشو از دست میده

دست رو سرش کشیدن اما نه با کشیدن...

 

اینجا رسمه دور و بر یتیمو شلوغ کنن

فقط برا محبت نه که برا خندیدن

 

اینجا رسمه یتیمو به بازار میبرنش

نه که برا فروختن بلکه برا خریدن

**

چرا باید سه ساله ای همش بپرسه روزه یا شب

یه اتفاقی افتاده خون میریزه از گوشه ی لب

 

وقت راه رفتن میگیرن زیر بغل هاشو مرتب

چرا برا قد کوتاهیش ، حلالیت میخاد ز زینب

 

از وقتی گیر زجر افتاد همش میگه وای سم مرکب

...

 

*********************

 

اشعار شب سوم محرم –  محمد علی کردی

 

خیزران و بوسه بر دندان و لبها خوب نیست

ما عزاداریم... این بزم و طرب ها خوب نیست

 

در مذاق من که عطر سیب را حس کرده ام

بوی تند و تیز این  ماءالعنب ها خوب نیست

 

در جواب بی ادب ها بی محلی کرده ام

چون تو گفتی صحبت با بی ادبها خوب نیست

 

هم یتیمم ...هم گرسنه... پس بگو تکلیف چیست؟

عمه می گوید که این نان و رطب ها خوب نیست

 

گفت اطعام اسیران مستحب باشد ولی

نزد ما آوردن این مستحب ها خوب نیست

 

دیشب از تخریب دیوار خرابه بحث بود

اضطراب و ترس وقت خواب، شبها خوب نیست

 

محمد علی کردی

 

********************

 

اشعار شب سوم محرم –  مجید خانی

 

بابا مرا خولی به قصد کُشت میزد

این حرمله بر صورتم با مُشت میزد

یک بار بین دو حرامی گیر کردم

زجر از جلو میزد سنان از پُشت میزد

 

از بس لگد زد شمر پهلویم شکسته

از ضرب سنگین کنج ابرویم شکسته

 

از دست سنگین دستها دستم کبود است

مُشت عدو سنگین تر از ضرب عمود است

بابا اگر کرده وَرَم زیرِ دو چشمم

این یادگارِ مَردُم آل یهود است

 

 بابا هر آنکس که رسید از رَه مرا زد

از پشت من را یک یهودی بی هوا زد

 

آیینه ی لبهای خندانم شکسته

خیلی دلِ زار و پریشانم شکسته

پهلو شکسته... پا شکسته... سر شکسته

مانند دندان تو دندانم شکسته

 

 بر صورتم جای ردِ انگشت افتاد

دندان شیری اَم به ضرب مُشت افتاد

 

مانند زهرا مادرت قامت کمانم

در سومین سالِ بهارم در خزانم

دختر لطیف و استخوانش هم لطیف است

له شد به زیر دست و پاها استخوانم

 

قهر است گویا با لبانم خنده هایم…

از بس کُتَک خوردم شکسته دنده هایم

 

من دختر شاهم ولی رفتم اسارت

بعد از تو خیلی شد به من بابا جسارت

هم گوشواره، هم النگو، هم گُلِ سر

هم معجر و خلخال من رفته به غارت

 

 خیمه گرفت آتش تمام پیکرم سوخت…

هم معجرم آتش گرفت و هم سرم سوخت

 

هر جا که آوَردم پدر اسم تو بر لب

سیلی و مشت از دشمنت خوردم مرتب

هر دفعه که می رفت بالا تازیانه

فورا سپر می شد برایم عمه زینب

 

دیگر برای عمه ام سربار هستم

خیلی برایش مایه ی آزار هستم

 

مو سوخته ، سنجاقِ مویم بود ای کاش

سیلی نه ، دست تو به رویم بود ای کاش

آن لحظه که حرف از کنیزی زد عدویت

گفتم به عمه که عمویم بود ای کاش

 

 گفتم عمو چشم تو روشن ، چشم هیزی

می خواست ناموس تو را بهر کنیزی

 

مجید خانی

 

********************

 

اشعار شب سوم محرم –  حامد عسگری

 

تاول دستامو نگا کن، سوخته موهام شونه نمی شه

سر که واسم بابا نشد پس، خرابه هم خونه نمیشه

 

عروسکم رو یکیشون برد، گوشوارمو یکی کشیده

گوشوارمو عیبی نداره ، عروسکو عموم خریده

 

بابای من دختر نازت اسیر یه گله گرگه

پاشو ببین قد منم مثل قد مادر بزرگه

 

عمه فقط کنار من بود تموم گریه هامو می شِنُفت

بعد نماز به جای تسبیح با تاولام ذکراشو می گفت

 

چند شبه که به جای بازوت ، سرم روی بالش ریگه

چند شبه که بوسم نکردی، هیچکی برام قصه نمیگه

 

یه حرفایی خورد به گوشم که حال من خیلی خرابه

من میگم انشاله دورغه دشت سر تشت...

 

سرش رو نیزه که دیدم بازم دلم واسه عموم رفت

 گل سر منو کشیدن، با گل سر یه دسته موم رفت

 

سه ساله و ضربه سیلی؟ سه ساله و زخمای کاری؟

دخترای شامی با طعنه بهم میگن بابا نداری

 

پاشو با اون نوازشات باز دوباره کاممو عسل کن

شیرین زبونیام تموم شد، بابا پاشو منو بغل کن

 

فدا سرت سیلی زجر و فدا سرت اینهمه غربت

بابای من فدای اسمت، بابای من سرت سلامت

 

حامد عسگری

 

********************

 

اشعار شب سوم محرم –  حسین قربانچه

 

چشم تارم شبیه دریا شد

قامتم زیر غصه ها تا شد

ماه شبهای من هویدا شد

دیده ام فرش راه بابا شد

 

انتظارم به سر رسید عمه

پاشو پاشو پدر رسید عمه

 

شب شده، ماه آمده پیشم

حضرت شاه آمده پیشم

یوسف از چاه آمده یشم

پدر از راه آمده پیشم

 

تا که همراه خود مرا ببرد

تا به هر جا که شد مرا ببرد

 

ای پدر آمدی ولی با سر  ؟

سرت آسیب دیده سرتاسر

شد برایم چنان معما ، سر

که چه سان رفت روی نی ها ، سر

 

ای پدر کاش جای این سر تو

پاره می شد گلوی دختر تو

 

بیش از این زنده ماندنم حرج است

پاسخ ناله ام دهان کج است

دنده هایم شکسته رج به رج است

پیکر من ز چند جا فلج است

 

شام مثل مدینه یا مکه

استخوان بندزن ندارد که

 

وای از درد کاسه ی زانو

وای از تازیانه و پهلو

کاش در کوچه های تو در تو

سر من می شکافت تا ابرو

 

کی به پیشانی تو سنگ زده

کی ز خون بر رخ تو چنگ زده

 

دخترِ آنکه بر تو سنگ زده

آن که با خون رخ تو رنگ زده

دو سه باری به روم چنگ زده

گفته ای بینوای جنگ زده...

 

...کیف کردی چه ناخنی دارم؟

من پدر دارم از تو بیزارم

 

تنم از زخم پر ستاره شده

دامنم طعنه ی شراره شده

چادرم در نزاع پاره شده

آستینهام چند کاره شده

 

یکی از پیش رو نقاب شده

یکی از پشت سر حجاب شده

 

شامیان صدجفا به من کردند

خنده بر اشک یاسمن کردند

رَخت غارت شده به تن کردند

سر معجر بزن بزن کردند

 

 پس تو دیگر مپرس موت چه شد

یا زَر آویزه ی گلوت چه شد   

 

این عموها بد عادتم کردند

روی شانه زیارتم کردند

چون نبودند غارتم کردند

گریه ها بر اسارتم کردند

 

بعد تو میزدند چند نفر

روبروی سر علی اکبر

 

سر پاکت چگونه بند شده

روی این نیزه ی بلند شده

گیسوی دخترت کمند شده

لبم ای دوست مستمند شده

 

پس بیا و دوباره بوسم کن

خود بزرگم کن و عروسم کن

 

بار غمها کشیده ام بابا

کنج ازلت گزیده ام بابا

مثل زهرا خمیده ام بابا

پیرو آن شهیده ام بابا

 

کاش گل محترم شود روزی

این خرابه حرم شود روزی

 

غصه ها تاب از دلش برده

همه دیدند زار و افسرده

روی لبهای خیزران خورده

دخترک لب نهاده و مرده

 

از تن زار خسته اش جان رفت

قصهء دخترک به پایان رفت

 

حسین قربانچه

 

********************

 

اشعار شب سوم محرم –  حامد جولا زاده

 

بابا نبودی رو سریم را کشیدند…

خیلی مرا بابا توی صحرا کشیدند

 

چشمم سیاهی رفت آن وقتی که دیدم

چندین نفر بر پهلوی من پا کشیدند

 

من کودکم با هیچ کس کاری ندارم

گفتم نکش من را ولی این ها کشیدند

 

رخت و لباسم را ببین پاره شده است

از پشت سر موی مرا حتی کشیدند

 

آخر نشد موی تو را شانه کنم من…

از بس به روی نی تو را بالا کشیدند

 

خیلی به جان تو خرابه سرد بود و

این بچه هایت تا سحر سرما کشیدند

 

هر موقعی گفتم پدر دیدم مجدد

شلاق را بر زینب کبری کشیدند

 

حامد جولازاده

برگرفته از سایت حدیث اشک

 

********************

 

اشعار شب سوم محرم – یاسن قاسمی

 

لکنت افتاده میان سخنم می بینی؟

اصلا انگار که یک پیر زنم می بینی؟

 

زخم های تن من میخ دری کم دارد

مثل زهرا شده وضع بدنم می بینی؟

 

نکند مثل من امروز تو سیلی خوردی؟

شده چشمان تو هم تار…منم! می بینی؟

 

کعب نی ها چه در این قائله گُل می کارند

لاله افتاده روی پیرهنم میبینی؟

 

با لبِ لب پرت اینبار مرا بوسه بزن…

جای سالم تو اگر روی تنم می بینی

 

یاسین قاسمی

برگرفته از سایت حدیث اشک

 

********************

 

اشعار شب سوم محرم – احمد علوی

 

دیگر شکستن ندارد، بال و پر کوچک من

می ترسم از هم بپاشد، این پیکر کوچک من

 

آه ای سر روی زانو! ای ماه آشفته گیسو!

دیشب خودت روضه خواندی، بر منبر کوچک من

 

این درد درمان ندارد، میدانم امکان ندارد

زخم سرت را ببندی، با معجر کوچک من

 

غارتگران دل نکندند، از گوش و از گوشواره

انگشت و انگشتر تو، انگشتر کوچک من

 

آتش به جان جهان زد، دستی که با خیزران زد

یا برلب خونی تو، یا بر سر کوچک من

 

بابا برایم دعا کن، شام مرا کربلا کن

یک بار دیگر صدا کن: ای دختر کوچک من!

 

احمد علوی

 

********************

 

اشعار شب سوم محرم – سید پوریا هاشمی

 

ازچادرت مهتاب میریزد همیشه

صدها دل بیتاب میریزدهمیشه



 

وقتی صدایش میکنی با لحن زهرا

بابا!دل ارباب میریزدهمیشه



 

چشمان تو میخانه هارا کرد آباد


بس که شراب ناب میریزد همیشه



 

ناز نگاهت خواب و بیداری ندارد


حتی میان خواب میریزد همیشه



 

تصویر بردوش عمو بنشستنت را


عمه میان قاب میریزدهمیشه



 

وقت نمازت ذکر تسبیح ملائک


از منبر و محراب میریزد همیشه



 

این روزها حال و هوایت فرق کرده


چون از لبت خوناب میریزد همیشه



 

با اینکه حالا سوخته بااینکه پاره ست


از چادرت مهتاب میریزد همیشه..

.

 

سید پوریا هاشمی

 

********************

 

اشعار شب سوم محرم –  سید نیما نجاری

 

از دردهایم با تو میگویم پدرجان

از گوشواره از النگویم پدرجان

تنها نشانی مانده آن هم جای زخم است

دشمن شبیخون زد به گیسویم پدرجان

**

دیشب گلت از روی ناقه بر زمین خورد

انگار که در کوچه ها مادر زمین خورد

از زخمهای صورتم بابا گمانم

فهمیده ای که دخترت با سر زمین خورد

**

درد شدید مفصل زانو بماند

سوز ورمهای سر بازو بماند

دیشب نبودی حرمله بدجور میزد

لبها بماند...گوشه ی ابرو بماند

**

هی لا به لای رد شدنها سنگ خوردیم

از هیزها از بد دهنها سنگ خوردیم

در بین کوچه از جوان و کودکان و

بالای بام از پیر زنها سنگ خوردیم

**

مرد یهودی سوی چشمان مرا برد

خولی لگد زد نیمی از جان مرا برد

بابا! تلفظ کردن نام تو سخت است

بدجور مشت زجر دندان مرا برد

 

سيد نيما نجاري

 

********************

 

اشعار شب سوم محرم –  حسین صیامی

 

از شهر بی بابا بدم می آید اصلا

گاهی از این دنیا بدم می آید اصلا

از خار در صحرا بدم می آید اصلا

از نام بعضی ها بدم می آید اصلا

 

یک استخوان درد است بابا درگلویم

 

بر استخوانم ضربه دردی که می زد

آن سنگ دل در آن شب سردی که می زد

نیلی شد آن ناحیه ی زردی که می زد

شب بود دست مردِ نامردی که می زد...

 

با ضربه هایش آتشی تازه به رویم

 

در این سفر دارایی من حاصلم سوخت

آن قدر آتش بود که آب و گلم سوخت

از داغ پاهایم سراسر محملم سوخت

از ماجرای آن کنیزی که...دلم سوخت

 

عمه اجازه هست آن را هم بگویم؟

 

چشم عمو روشن که ما را خوار کردند

سیلی-لگد را دائما تکرار کردند

یک چشم را کور و یکی را تار کردند...

با ضرب سیلی تا مرا بیدار کردند

 

دیدم به روی نیزه هستی روبرویم

 

با باد آهی را به حسرت می کشم پس...

دستی به روی سر به سرعت می کشم پس...

از عمه جان خود خجالت می کشم پس...

از ریشه دردی بی نهایت می کشم پس..

 

شانه نزن با باد هم حتی به مویم

 

یا خون چکیده از من غم دیده یا اشک

آه است گاهی بغض گاهی بی صدا اشک

ای کوفه... ای شام بلا... ای کربلا...اشک

آن قدر گریه میکنم شاید که با اشک

 

خون لخته های دور لبها را بشویم

 

حسین صیامی