اشعار شب ششم محرم - روضه حضرت قاسم بن الحسن(ع) - حسن لطفی

 

باد وقتی که برآن حلقه گیسو افتاد

سنگ باران شد و میدان به هیاهو افتاد

 

سنگ احساس ندارد که یتیمی سخت است

سنگ آنقدر به او خورد که از رو افتاد

 

نه توانی است به دست و نه رکابی است به پا

نیزه ای خورد از این سو و از آن سو افتاد

 

به زمین خورد ولی زیر لبی زهراگفت

راه یک نیزه همان لحظه به پهلو افتاد

 

سر نجمه به روی شانه زینب، غش کرد

تا که پرشد حرم از هلهله بانو افتاد

 

آه از آن آه که درسینه مزاحم می دید 

وای از آن پنجه بی رحم که بر مو افتاد

 

قوتی داشت عمو حیف علی اکبر برد

برسرش آمد و یکباره به زانو افتاد

 

عسل از کنج لبش ریخت ،سرش لشگر ریخت

وسط غائله انگار که کندو افتاد

 

کاش اینقدر نمی ریخت بهم این لشگر 

جای یک نعل همان وقت به ابرو افتاد

 

حسن لطفی

برگرفته از سایت حدیث اشک

 

********************

 

 

اشعار شب ششم محرم – رضا قربانی

 

به لبت غیر ثنا گفتن معبود نبود

در صدای تو به جز نغمه ی داوود نبود

 

راه افتادی و من پشت سرت میگفتم

تازه داماد حرم رفتن تو زود نبود

 

سر زدم خیمه به خیمه ولی اندازه ی تو

هرچه گشتم به خدا یک زره و خوود نبود

 

وسط معرکه تا خاک به پا شد گفتم

اینکه افتاد زمین قاسم من بود؟! نبود

 

خس خس سینه ی تو روضه ی مادر میخواند

کاش راه نفست اینهمه مسدود نبود

 

کفنت پیروهنت گشته و شکرش باقی است

قاتلت در طلب پیروهن و سود نبود

 

قد و بالای تورا شکل عمویت کردند

اربا اربا شده هم اینهمه مفقود نبود

 

باید از زیر سم اسب تورا جمع کنم

با کمی حوصله در بین عبا جمع کنم

 

رضا قربانی

برگرفته از سایت حدیث اشک

 

********************

 

اشعار شب ششم محرم – محمد جواد شیرازی

 

بین میدان قاسم است یا ماه تابان آمده

سیزده ساله ترین پیرِ جوانان آمده

 

بس که با هیبت رسیده من نفهمیدم دگر

یک تنه او آمده یا کل گردان آمده

 

آن قدَر شوق پریدن در دلش دارد که او

بند کفشش را نبسته سوی میدان آمده

 

تا که خواند: "إن تنکرونی فأنا ابن المجتبی"

پیرمردان جمل گفتند: طوفان آمده

 

هرکسی که تن به تن جنگید با او گفته اند...

بین میدان، عمرِ ننگینش به پایان آمده

 

چهار فرزندِ لعین را کشت با ذکرِ علی

ازرقِ شامی خودش حالا هراسان آمده

 

بندِ نعلین تو باز است... ازرقِ شامی تویی

کفر، از ترفندِ قاسم مات و حیران آمده

 

این بت کفار هم زد بر زمین ابن الحسن

تیغِ ابراهیمی اش بر فرقِ شیطان آمده

 

دوره اش کردند و هر کس سنگ در دامان گرفت

نیزه ای خورد و به لب هایش عموجان آمده

 

شاخِ شمشادِ حرم در هم شکست آیینه اش

تا که سویش جای نقل از سنگ باران آمده

 

پیکرش را بس که بر روی زمین چرخانده اند

خارها بر روی هر زخمش فراوان آمده

 

پای اسبی روی کندوی لبش رفت و عسل

از لب و دندان چکیده تا به مژگان آمده

 

روی هر بند تنش جای هلال افتاده است

بس که بر روی تنش نعلِ ستوران آمده

 

دست و پا که می زند حالِ عمو بد می شود

بعدِ اکبر غصه اش حالا دو چندان آمده

 

قاسم است اما به دست گرگ ها قسمت شده

آیه هایش کم شده... تحریفِ قرآن آمده...

 

محمد جواد شیرازی

 

********************

 

اشعار شب ششم محرم – سید حمید داوی نسب

 

حجت رسيد حجت حق را تمام كرد

آمد و واژه، حرف، هجا را كلام كرد

 

آمد بهانه هاي نماز خدا رسيد

بايد وضو گرفت و به‌ آقا سلام كرد

 

ما را غلام حلقه به گوش حريم خواند

او لطف خويش بر سر ما مستدام كرد

 

روي تو مستي رمضان را حلال تر

زلف تو هرنگاه به شب را حرام كرد

 

زائر شد اين دو چشم و بايد به اشك ها

بر آن ضريح خاكي تو احترام كرد

 

اين سيزده حسن كه چنين قد كشيده است

خنديد و باز ولوله ها در خيام كرد

 

شيرين تر از عسل بنويسد به عشق او

آری حسن براي حسينش قيام كرد

 

ما چون کبوتران حریم تو یاحسن

محتاج دستهای کریم تو یاحسن

 

سید حمید داودی نسب

 

********************

 

اشعار شب ششم محرم –  رضا دین پرور

 

شمشیر و تیر و دشنه و سنگ و سنان زدند

با هر چه داشتند مرا بی امان زدند

 

بند آمده زبان من ازبغض و کینه ها

گفتم چو یا حسن همه زخم زبان زدند

 

تا زودتر به کاکل من دستشان رسد

با استخوان سینه من نردبان زدند

 

ازشیشه شکستهء عطر تنم همه

بردند و درحوالی صحرا دکان زدند

 

چیزی نمانده از لب و دندان من عمو

تا آمدم صدا بزنم این و آن زدند

 

گفتندحسین بعد هیاهوی چکمه ها

این خاکها که برلب خشکم دهان زدند

 

با گوش خودشنیده ام ازنیزه دارها

این نیزه ها برای سرت کاروان زدند

 

جای همه حرم زهمه ضربه خورده ام

تا نشنوم به دخترکی خیزران زدند

 

من خواب دیده ام که بجای حرم سر

خاک بقیع بهر پدرسایه بان زدند

 

رضا دین پرور

 

********************

 

اشعار شب ششم محرم –  سید پوریا هاشمی

 

میرسد نوبت خورشید شدن آهسته

سپر غربت خورشید شدن آهسته

نقل هر صحبت خورشید شدن آهسته

قمر حضرت خورشید شدن آهسته

 

زودتر میرود آنکس که مهیا باشد

مرد آنست که با سن کم آقا باشد

 

آسمان چشم به این واقعه حیران دارد

باز انگار که دریا تب طوفان دارد

ماه در دست خود آیینه و قرآن دارد

پسر شیر جمل عزم به میدان دارد

 

دل پریشان خزان بود بهارش آمد

دستخط پدرش بود به کارش آمد

 

میرود تا جگرش را به تماشا بکشد

بین میدان هنرش را به تماشا بکشد

تب مستی سرش را به تماشا بکشد

باز رزم پدرش را به تماشا بکشد

 

قصد کرده ست ببینند تجلایش را

ضرب دست حسنی، قامت رعنایش را

 

خودش عمامه شد و جوشن او پیرهنش

انبیا پشت سرش لحظه عازم شدنش

گر گرفتند همه از شرر سوختنش

دشت لرزید ز فریاد انا بن الحسنش

 

دل به شمشیر زد و ازرق شامی افتاد

حمله ای کرد و زآن خیل حرامی افتاد

 

هرچه جنگید عطش تاب و توانش را برد

سوخت ،بارید عطش تاب و توانش را برد

باز لرزید عطش تاب و توانش را برد

ناگهان دید عطش تاب و توانش را برد

 

دید دور و بر مرکب همگان ریخته اند

دور تا دور تنش سنگ زنان ریخته اند

 

آنقدر سنگ به او خورد که آخر افتاد

بی رمق بود ازین فاصله با سر افتاد

سعی میکرد نیفتد ولی بدتر افتاد

عمه میگفت بخود جان برادر افتاد

 

به زمین خورد به دور تن او جمع شدند

گرگها برسر پیراهن او جمع شدند

 

بدنش معبر سم ها شده ای وای حسن

کمرش از دو جهت تا شده ای وای حسن

چقدر خوش قد و بالا شده ای وای حسن

پهلویش پهلوی زهرا شده ای وای حسن

 

عمو از سوز جگر داد زد آه ای پسرم

من چگونه بدنت را ببرم سوی حرم

 

دست زیر بدنت تا ببرم میریزد

بدنت را که به هرجا ببرم میریزد

مطمئنا پسرم را ببرم میریزد

نبرم جسم تورا یا ببرم میریزد

 

خیز قاسم که ببینی چقدر تنهایم

وای از خجلت من پیش امانتهایم

 

سید پوریا هاشمی