اشعار فاطمیه –  هادی ملک پور

 

این روز ها شب و سحرت طول می کشد

حتی دقیقه در نظرت طول می کشد

 

تا دست ها به هم برسد لحظه قنوت

در پیش چشم های ترت طول می کشد

 

از کنج خانه تا دم در غصه می خورم

از بس که راه مختصرت طول می کشد

 

اینگونه پیش گر برود ای کبوترم

درمان زخم های پرت طول می کشد

 

با هر قدم که تکیه به دیوار می دهی

از بین کوچه ها گذرت طول می کشد

 

بگذر از این محله که در وقت حادثه

تا مجتبی شود سپرت طول می کشد

 

تنگ غروب می رسی و درک می کنم

درد دل تو با پدرت طول می کشد

 

گیرم به گریه دخترت آرام شد ولی

آرام کردن پسرت طول می کشد

 

گفتی مجال شرح دل شرحه شرحه نیست

افسوس  .... قصه جگرت طول می کشد

 

تو می روی و تازه شروع غم من است

گفتم به بچه ها سفرت طول می کشد

 

هادی ملک پور

 

*******************

 

اشعار فاطمیه –  مهدی رحیمی

 

جای آتش، شمع گر سوسو بگیرد بهتر است

شمع اصلا آتش از یک سو بگیرد بهتر است

 

باعث زحمت شود اصلا اگر شانه زدن

گاه روی صورتی را مو بگیرد بهتر است

 

اینکه می خواهد بگوید "بهترم" این خوب نیست

اتفاقا دست بر زانو بگیرد بهتر است

 

بی تعادل درمیان خانه جارو می زند

کشتی بی بادبان پهلو بگیرد بهتر است

 

گرچه می ارزد به شادی علی این اتفاق

فضه از دستش ولی جارو بگیرد بهتر است

 

برخلاف آنچه می گویند با این حال و روز

هرچه زهرا از علی اش رو بگیرد بهتر است

 

از علی رو را بپوشاند ولی پیش حسن

اتفاقا دست بر بازو بگیرد بهتر است

 

مهدی رحیمی

 

*******************

 

اشعار فاطمیه –  مهدی مقیمی

 

دل به جز فاطمه غمخوار نمی خواهد که

هر که شد والۀ او یار نمی خواهد که

 

باب حاجات همینجاست لبت را تر کن

حاجتت می دهد، اصرار نمی خواهد که

 

ما بدهکار تو هستیم ولی می دانیم

این طلبکار ، بدهکار نمی خواهد که

 

کعبه پوشیده سیاه از غم و یعنی که خدا

به غمت غیر عزادار نمی خواهد که

 

فدک از یک زن و فرزند گرفتن این قدر

کتک و سیلیِ بسیار نمی خواهد که

 

می شکافد به نسیمی ز وسط سینۀ گل

این فشار در و مسمار نمی خواهد که

 

ترس ، تنها ، سبب سقط جنین می گردد

پس لگد یا در و دیوار نمی خواهد که

 

چوبِ در ، بابت سوزاندنِ زهرا بس بود

هیزمِ بی حد و مقدار نمی خواهد که

 

تو که یک ضربه زدی مُرد علی در کوچه

نانجیب ، این همه تکرار نمی خواهد که

 

این جسارت ز نهان بودن قبرش پیداست

سند و مدرک و آمار نمی خواهد که

 

مهدی مقیمی

برگرفته از وبلاگ حسینیه

 

*******************

 

اشعار فاطمیه –  مهدی مقیمی

 

مدینه کاش به جز کوچۀ بنی هاشم

به سمت خانۀ ما راه دیگری هم داشت

 

که ما ز کوچۀ سیلی گذر نمی کردیم

مدینه کاش گذرگاه بهتری هم داشت

 

چه زود رفت ز یادِ مهاجر و انصار

که شهر کوچک یثرب پیمبری هم داشت

 

پیمبری که غم امت خودش را خورد

ز دیدِ شهر نه انگار دختری هم داشت

 

شکست و سوخت و خاکستریّ و میخی ماند

که باورت نشود خانه اش دری هم داشت

 

پرش شکست به ضرب غلاف ،آنگونه

که فکر هم نکنی او مگر پری هم داشت

 

به جز خمیدگیِ قامتش که حیدر دید

دو جا شکستگی و زخم بستری هم داشت

 

جفا به تک تکِ این خانواده موروثی است

مگر نه اینکه حسینش به تن سری هم داشت

 

صدای مادر او را شنید در گودال

ولی نگفت که مقتول ، مادری هم داشت

 

سری به نیزه بلند است ، حامل نیزه

نگفت این سرِ بر نیزه خواهری هم داشت

 

به کوفه کرد جسارت نگفت این بانو

دو روزِ قبل علمدار لشگری هم داشت

 

مهدی مقیمی

برگرفته از وبلاگ حسینیه

 

*******************

 

اشعار فاطمیه –  مجید تال

 

از آنچه در دوجهان هست بیشتر دارد

فقط خدا ست که از کار او خبر دارد

 

یکی برای علی ماند و آن یکی همه بود

اگر چه لشکر دشمن چهل نفر دارد

 

عقیق سرخ از آتش نداشت واهمه ای

کسی که کفو علی می شود جگر دارد

 

کمر به یاری تنهایی علی بسته

میان کوچه اگر دست بر کمر دارد

 

سر علی به سلامت چه باک از این سردرد

محبت ولی الله درد سر دارد

 

کسی که شهر سر سفرۀ قنوتش بود

چگونه دست به نفرین قوم بردارد؟!

 

صدا زد: "اشهد ان علی ولی الله"

ولی دریغ که این شهر گوش کر دارد

 

زمان خوردن حق علی و اولادش

سقیفه است و احادیث معتبر دارد

 

سقیفه مکتب شیطانی خلافت بود

سیاستی که برایش علی ضرر دارد

 

کنیزِ بیت علی خاک را طلا می کرد

سقیفه را بنگر فکر سیم و زر دارد

 

اگر چه باغ فدک نعمت فراوان داشت

ولی ولایت او بیشتر ثمر دارد

 

گرفت راه زنی را به کوچه راهزنی

در آن محله که بسیار رهگذر دارد

 

بگو به دشمن مولا مرام ما این نیست

زمان جنگ بیاید اگر هنر دارد

 

کشید و برد، زد و رفت، من نمی دانم

حسن دقیق تر از ماجرا خبر دارد

 

بگو به شعله : چه وقت دخیل بستن بود؟

هنوز چادر او کار با بشر دارد

 

بگو به میخ : که این کعبه را خراب نکن

غلاف کاش از این کار دست بر دارد

 

دهان تیغ دودم را عجیب می بندد

وصیتی که علی از پیامبر دارد

 

فدای محسن شش ماهه اش که زد فریاد

سپر ندارد اگر مادرم، پسر دارد

 

به شعله سوخت پرو بال مادر، اما نه

حسین هست، حسن هست، بال و پر دارد

 

اگر خمیده علی از نماز آیات است

در آسمان غمش هاله بر قمر دارد

 

شبانه گشت به دست ستاره ها تشییع

که ماه الفت دیرینه با سحر دارد

 

میان شعله دعایش ظهور مهدی بود

که آه سوختگان بیشتر اثر دارد

 

مجید تال

 

********************

 

اشعار فاطمیه - پوریا باقری

 

چند روزی بیشتر این خانه مادر دار نیست

چند وقتی میشود که مادرم هوشیار نیست

 

فضه آرامش بکن خونابه ها را جمع کن

این صدای سرفه های قبلی هر بار نیست

 

روی این پیراهنش جای گلی افتاده است

خوب دقت کن ببین جای نوک مسمار نیست

 

خواست مویم را کند شانه ولی افسوس که

دید بازویش دگر این شانه را بردار نیست

 

تازه فهمیدم حسن روی دلش داغ چه بود

درد او جز درد سیلی و در و دیوار نیست

 

باز بابایم رسید و مادرم بی حال بود

حق حیدر دیدن این صحنه های تار نیست

 

می نشیند کنج خانه اشک میریزد علی

چند روزی بیشتر این خانه مادر دار نیست

 

پوریا باقری

 

******************

 

اشعار فاطمیه

 

آخر گرفت دامن ما را بلای در

وقتی بلند شد به چه وضعی صدای در

 

حرمت نگه نداشت به مادر زیاد خورد

شلاق های رد شده از لا به لای در

 

مردانه ایستاد کمی هم عقب نرفت

بالا گرفت هرچقدر شعله های در

 

یکی دوتا نبود عذابی که داشتیم

دیوار هم مزاحم او شد جدای در

 

کم خواب شد نفس زدنش هم عذاب شد

جاماند روی بستر او ردّ پای در

 

 اینجا کسی بفکر تسلای ما نبود

قنفذ چقدر طعنه به ما زد برای در

 

پی میبرد چه بر سر این خانه آمده

هرکس کمی نگاه کند به نمای در

 

یک روزه پیر کرد علی را چه بی صدا

خون لخته ها که مانده روی جای جای در

 

مادر به پشت در، دم دروازه دخترش

ختم به خیر نیست دگر ماجرای در

 

اجرا شده توسط حاج منصور در 18 اسفند 94

 

*****************

 

اشعار فاطمیه –  حسن لطفی

 

از چشم های بچه ها دنیا بیاُفتد

وقتی که در بستر تنِ بابا بیاُفتد

 

بابا که بیمار است بیمار است دختر

بابا نباشد از غذا حتیٰ بیاُفتد

 

دختر که بی بابا شود باید بدانی

پیش از تمام بچه ها از پا بیاُفتد

 

از دستمالی که سرش بسته است زینب

امید دارد این تبِ بالا بیاُفتد

 

وقتی که شانه می زند می میرد از درد

وقتی که او پا می شود مولا بیاُفتد

 

پیداست تا پیشِ بقیع رَدِ مسیرش

از قطره خونی که در این صحرا بیاُفتد

 

بر شانه یِ دو کودکش می آید اما

یا خم شود از درد پهلو یا بیاُفتد

 

خاکِ مزارش را به سر می ریزد ای داد

آنقدر می گرید خودش آنجا بیاُفتد

 

مانند آن در ، سایبانش را شکستند

تا سایبانش بر سرِ آنها بیاُفتد

 

طوری زمین خورده که پلکش وا نگردد

طوری زدندش تا به رویش جا بیاُفتد

 

در شام هم می گفت دختر بچه بابا

ای کاش راهت یک سحر اینجا بیاُفتد

 

باید توقع داشت پهلویی نماند

 وقتی که دختر زیر دست و پا بیاُفتد

 

وقتی که دستش می رود جای دو چشمش

حَق می دهی این طفلِ نابینا بیاُفتد

 

تا سنگ فرشِ کوچه های شام را دید

دلشوره دارد از سَرِ نِی ها بیاُفتد

 

با تاب خوردنهایِ نیزه گفت عمه

آنقدر اینجا می زنندش تا بیاُفتد

 

بابا گذشت از من دعایی کن مبادا

دست کسی بر گیسویی تنها بیاُفتد

 

هر بار می بیند تنش را عمه جانش

بد جور یادِ مادرش زهرا بیاُفتد

 

حسن لطفی

 

********************

 

اشعار فاطمیه –  مهدی رحیمی

 

اول هرچیز را حیدر مشخص می کند

آخرش تکلیف را کوثر مشخص می کند

 

حیدری نیمه ابری یا حسینی شدید

پس هوای خانه را مادر مشخص می کند

 

چشم می بندم صدای پای مادر درسرم

راه باقیمانده را تا در مشخص می کند

 

اولش آهسته بعدش با قدم های سریع

روضه را اینگونه تا آخر مشخص می کند

 

باصدا کردم تجسم صحنه را، ازچشم هم؛

گوش گاهی صحنه را بهتر مشخص می کند

 

درمیان بسترش تکلیف کل شیعه را

فاطمه با یک تکان سر مشخص می کند

 

درمیان بچه‌های فاطمه ازاین به بعد

سهم غربت را فقط خواهر مشخص می کند

 

بین آقا زاده هایش هم مسیر روضه را

غالبا فرزند کوچکتر مشخص می کند

 

سرنوشت عالمی را میخ در معلوم کرد

بعد ازاین تکلیف را خنجر مشخص می کند

 

مهدی رحیمی

 

********************

 

اشعار فاطمیه – مناجات با پیامبر(ص)

 

تو رفتی و زهرا به حال زار افتاد

کارم برای مرگ به اصرار افتاد

 

رفتی اراذل خانه را آتش کشیدند

انسیه الحورات بین نار افتاد

 

دستی که می بوسیدی اش نوبت به نوبت

در کوچه با ضرب غلاف از کار افتاد

 

با مخزن الاسرار من لج کرده بودند

یک جور زد بر سینه ام مسمار افتاد

 

من که خودم از حال رفتم! فضه میگفت:

در شُل شد و روی سرم انگار افتاد

 

یک عده اَبْتر انتقام از من گرفتند

بارم میان آن در و دیوار افتاد

 

افتادم و از روی من یک شهر رد شد

یَثرب به فکر اذیت و آزار افتاد

 

شلاق بالا رفت و من چیزی ندیدم

رَدّش ولی بر بازویم بسیار افتاد

 

من کوچه رفتم دخترانم ارث بردند

زینب گذارش تا سر بازار افتاد

 

من بین زنهای مدینه خطبه خواندم

او در میان دسته ی اشرار افتاد

 

اجرا شده توسط حاج منصور در 26 بهمن 94

 

********************

 

اشعار فاطمیه –  حسن بیاتانی

 

و قصه خواست ببیند یکی نبودش را

بنا کند پس از آن گنبد کبودش را

 

خدای قصه یکی بود و سخت تنها بود

یکی نبود و خدا در دلش سخن ها بود

 

یکی نبود که جانی به داستان بدهد

و مثل آینه او را به او نشان بدهد

 

یکی که مثل خودش تا همیشه نور دهد

یکی که نور خودش را از او عبور دهد

 

یکی که مَطلع پیدایش ازل بشود

و قصه خواست که این مثنوی غزل بشود

 

نوشت آینه و خواست برملا باشد

نخواست غیر خودش هیچ کس خدا باشد

 

نوشت آینه و محو او شد آیینه

نخواست آینه اش از خودش جدا باشد

 

شکفت آینه با یک نگاه؛ کوثر شد

که انعکاس خداوندی خدا باشد

 

شکفت آینه و شد دوازده چشمه

و خواست تا که در این چشمه ها فنا باشد

 

و چشمه ها همه رفتند تا به او برسند

به او که خواست خدا چشمه ی بقا باشد

 

نگاه کرد، و آیینه را به بند کشید

که اصلاً از همه ی قیدها رها باشد

 

خدا، خدای جلالت خدای غیرت بود

که خواست، آینه ناموس کبریا باشد

 

نشست؛ بر رخ آیینه اش نقاب انداخت

و نرم سایه ی خود را بر آفتاب انداخت

 

در این حجاب، جلال و جمال "او" پیداست

"هزار نکته ی باریک تر ز مو اینجاست"

 

نشاند پیش خودش یاس آفرینش را

و داد دسته ی دستاس آفرینش را

 

به دست او که دو عالم، غبار معجر او

و داد دست خدا را به دست دیگر او

 

به قصه گفت ببیند یکی نبودش را

بنا کند پس از این گنبد کبودش را...

 

رسید قصه به اینجا که زیر چرخ کبود

زنی، ملازم دستاس، خیره بر در بود

 

چرا که دست خداوند، رفته بود از فرش

انار تازه بچیند برای او در عرش

 

کمی بلندتر از گریه های کودکشان

درخت های جهان در حیاط کوچکشان

 

کنار باغچه، زن داشت ربنا می کاشت

برای تک تک همسایه ها دعا می کاشت

 

و بی قرارتر از کودکی که در بر داشت

غروب می شد و زن فکر شام در سر داشت

 

چه خانه ای ست که حتی نسیم در می زد

فدای قلب تو وقتی یتیم در می زد

 

صدای پا که می آمد تو پشت در بودی

به یاد در زدن هر شب پدر بودی

 

فقیر دیشب از امشب اسیر آمده بود

اسیر لقمه ی نانت فقیر آمده بود

 

صدای پا که می آید... علی ست شاید... نه...

همیشه پشت در اما...کسی که باید... نه...

 

نسیمی از خم کوچه، بهار می آورد

علی برای حبیبش انار می آورد

 

خبر دهان به دهان شد انار را بردند

و سهم یک زن چشم انتظار را خوردند

 

ز باغ سبز تو هیزم به بار آوردند

انار را همه بردند و نار آوردند

 

قرار بود نرنجی ز خار هم... اما...

به چادرت ننشیند غبار هم... اما...

 

قرار بود که تنها تو کار ِخانه کنی

نه این که سینه سپر، پیش تازیانه کنی

 

فدای نافله ات! از خدا چه می خواهی؟

رمق نمانده برایت...شفا نمی خواهی؟

 

صدای گریه ی مردی غریب می آید

تو می روی همه جا بوی سیب می آید

 

تو رفته بودی و شب بود و آسمان، بی ماه

به عزت و شرف لاإله إلاالله

 

خدای قصه یکی بود و سخت تنها بود

یکی نبود و خدا در دلش سخن ها بود

 

و قصه رفت بگرید، یکی نبودش را

سیاه پوش کند گنبد کبودش را

 

حسن بیاتانی

برگرفته از وبلاگ حسینیه

 

********************

 

اشعار فاطمیه –  حسن لطفی

 

در کنده شد از جا و سَرِ شعله زدن داشت

از هیزم از آتش و از دود سخن داشت

 

شد سرخ به جایِ همه از فرطِ خجالت

میخی که نگاهی به من و گریه من داشت

 

برخواست کمر بندِ علی ماند به دستش

انگار نه انگار که صد زخم به تن داشت

 

وقتی که جماعت به سرش ریخت زمین خورد

وقتی که زمین خورد نگاهی به حسن داشت

 

جا پای مغیره به روی چادرش افتاد

از سینه خوردش خبری مطمئنن داشت

 

در خانه و در کوچه و حتی دمِ مسجد

ای وای که قنفذ همه جا دست بزن داشت

 

این دست شکستن عرق شهر درآورد

این طور کشاندن به خدا داد زدن داشت

 

کابوس نمیکرد رها حال حسن را

یک عمر فقط ناله ی نامرد نزن داشت

 

مانند حسینش شده محسن ، جگرش سوخت

می گفت علی محسن ما کاش کفن داشت

 

حسن لطفی

برگرفته از سایت حدیث اشک