اشعار فاطمیه – امام حسن(ع)
اشعار فاطمیه – امام حسن(ع) – حسن لطفی
غم که آوار می شود اِی وای
درد بسیار می شود اِی وای
خواب دُشوار می شود اِی وای
سُرفه خونبار می شود اِی وای
روضه تکرار می شود اِی وای
غربتِ بی حَدَش به یادش هست
هِق هقِ مُمتدَش به یادش هست
پسرِ ارشدش به یادش هست
قاتلی که زَدَش به یادش هست
تا که بیدار می شود اِی وای
کُن دعا که دِگَر زمین نَخورَد
هیچ زن در گُذَر زمین نَخورَد
لا اقل بی خبر زمین نَخورَد
پیشِ چشمِ پسر زمین نَخورَد
که چنین زار می شود اِی وای
شهر صد رنگ بود و مادر بود
نیَتِ چَنگ بود و مادر بود
کوچه ای تَنگ بود و مادر بود
هر طرف سنگ بود و مادر بود
فصل آزار می شود اِی وای
خواست پیشَش سپر شود که نشُد
سدِ چندین نفر شود که نشُد
مانعی در گُذَر شود که نشُد
قَدِّ او بیشتر شود که نشُد
حرفِ انظار می شود اِی وای
وای از ازدحام و نامحرم
آه بیت الحرام و نامحرم
فاصله یک دو گام و نامحرم
پا به ماهِ امام و نامحرم
چشم خونبار می شود اِی وای
کَمَرَش را گرفت برخیزَد
پسرش را گرفت برخیزَد
چادرش را گرفت برخیزَد
تا سرش را گرفت برخیزَد
همه جا تار می شود اِی وای
از زمین خوردنش شکسته شده
هفت جایِ تنش شکسته شده
حسن از دیدنش شکسته شده
هم علی هم زنش شکسته شده
وقتِ دیدار می شود ای وای
با رُخِ خیس و چهره ی زردش
پسرش تا به خانه آوردش
صورتش را گرفته از مَردَش
نه که سیلی دلیلِ سر دَردَش
سنگِ دیوار می شود ای وای
حسن لطفی
برگرفته از سایت حدیث اشک
********************
اشعار فاطمیه – امام حسن(ع) - کرامت نعمت زاده
دل آدم تو این روزا فقط سر گرم نوروزه
ولی یک جای این دنیا داره یک خونه میسوزه
تو این روزا که آدم ها با هم شادند و میخندن
یه جایی دست مردی رو دارن نامردا میبندن
یکی هفت سین عیدش رو داره تو خونه میندازه
یکی هم واسه خانومش داره تابوت میسازه
واسه تحویل سال نو شلوغ میشه سر مادر
مثه پروانه می چرخن همه دور و بر مادر
من اینجا به بعدش رو برات سر بسته میخونم
برات از مجتبی میگم که خوب دردش رو میدونم
غم انگیزه ولی دیدم غریبی که اسیر میشه
گاهی با دیدن داغی آدم یک دفعه پیر میشه
چقدر سخته تو دعوایی کنارت مادرت باشه
تو تنها باشی و کوچیک ولی دشمن چهل تا شه
همه خفاش های شهر مسیر نور و سد کردن
تا دیدن باغبون رفته گل یاس و لگد کردن
یکی دستاش رفت بالا نقاب ظالمین افتاد
چطور زد رو نمیشه گفت ولی مادر زمین افتاد
همه هم و غمش این بود یه وقت خاکی نره خونه
میدونست با چنین حالی علی زنده نمی مونه
همیشه آخر قصه پر از درد غم انگیزه
گلم بار سفر بسته بهارم رو به پاییزه
کرامت نعمت زاده
*********************
برو برو
رِدِت رو گم کن از دور و بر من
مگه نشنیدی حرف آخر من
درست صحبت بکن با مادر من
**
برو برو
شرّت رو از این کوچه کم کن
بسه رحمی به حال مادرم کن
بذار حالیت کنم مادر ولم کن...
**
*********************
اشعار فاطمیه – امام حسن(ع) – محسن حنیفی
وقتی که جنگ داس با گل در بگیرد
گلخانه را اندوه سرتاسر بگیرد
بر طعنه های تند و تیز داس لعنت
نگذاشت یاس خانه برگ و بر بگیرد
مشتش گره کرده سرش فریاد میزد
بنچاق را میخواست از مادر بگیرد
جای گلاب از آن گل آتش گرفته
با ضربه اش،میخواست خاکستر بگیرد
یک گوشواره عهد را با گوش بشکست
امکان ندارد عهد خود از سر بگیرد
بر غیرت پوشیه اش برخورد بانو
باید تقاص از رنگ نیلوفر بگیرد
با گریه های مجتبی برگشت مادر
میخواست روحش بین کوچه پر بگیرد
بی اعتنا بر خاک چادر باز پاشد
باید که طفل خویش را در بر بگیرد
می رفت خانه باغبان تنها نماند
تا رنگ لاله پهلوی بستر بگیرد
او اشک چشم مرتضی را پاک میکرد
اینگونه جام از ساقی کوثر بگیرد
محسن حنیفی
برگرفته از وبلاگ حسینیه
*********************
اشعار فاطمیه – امام حسن(ع) – حسن لطفی
شب و کابوس از چشمِ منِ کَم سو نمی اُفتد
تبِ من کَم شده اما تبِ بانو نمی اُفتد
غرورم را شکسته خنده ی نامحرمی یارَب
چه دردی دارد آن کوچه که با دارو نمی اُفتد
جماعت داشت می آمد دلم لرزید می گفتم
که بیخود راه نامردی به ما این سو نمی اُفتد
کِشیدم قَد به رویِ پایم و آن لحظه فهمیدم
که حتی ردِ بادِ سیلی اش بر گونه می اُفتد
نشد حائِل کند دستش گرفته بود چادر را
که وقتی دست حائِل شد کسی با رو نمی اُفتد
به رویِ شانه ام دستی و دستی داشت بر دیوار
به خود گفتم خیالت تخت باشد او نمی اُفتد
سیاهی رفت چشمانش سیاهی رفت چشمانم
وَگَرنه مادری در کوچه بر زانو نمی اُفتد
میان خاک میگردیم و می گویم چه ضربی داشت
خدایا گوشواره اینقَدَر آنسو نمی اُفتد
دو ماهی هست کابوس است خواب هر شَبَم،گیرم
تبِ من خوب شد اما تبِ بانو نمی اُفتد
حسن لطفی
*********************
اشعار فاطمیه – امام حسن(ع) - حسن لطفی
غم می وزید شادیِ ما مختصر کند
شب می رسید کامِ مرا تلخ تر کند
کو مَحرمی که بر درِ این خانه سر زَنَد
کو مَرهمی که بر جگرِ ما اثر کند
مادر که می رود همه ی خانه بی کس اند
مادر که هست خنده از اینجا گذر کند
باشد،مریض هم شده باشد به خانه ات
کافیست در نماز که چادر به سر کند
او هست نانِ تازه و گرمیِ خانه هست
کافیست در قنوت دعایی اگر کند
من روضه خوان خویشم و دیدی که روزگار
آتش نکرد آنچه که غم با جگر کند
نامردِ شهر با همه ولگردها رسید
تا که تمام قصه یِ دیوار و در کند
گردن کشید …دید علی نیست…شیرشد
تا بی خیال طعنه زند خنده سر کند
اول قباله یِ فدک از دستِ ما گرفت
می خواست تا غرورِ مرا خُرد تر کند
محکم گرفته مادرِ من چادرش،ولی
فرصت نشد که دست به رویش سپر کند
عمدا میانِ تنگیِ کوچه کشیده زد
تا ضربِ دستِ او دو برابر اثر کند
یک تن میانِ چند نفر حرفِ ساده نیست
مادر زدن به پیش پسر حرف ساده نیست
حسن لطفی
برگرفته از سایت حدیث اشک
*********************
اشعار فاطمیه – امام حسن(ع)
ویران شود آن کوچه که مادر زمین خورد
بین گذر با دیده های تر زمین خورد
زهرا و حیدر آینه بودند، هم را
زهرا زمین که خورد، پس حیدر زمین خورد
در سر وقار مرتضی را با خودش داشت
بدشد، میان جمعیت با سر زمین خورد
اهل زنا كه صحبت از دينِ خدا كرد
هم حرمت محراب، هم منبر زمين خورد
میگفت اگر صدیقه ای، شاهد بیاور
چه طعنه ها از مردم این سرزمین خورد
حوریه ای که با تلنگر لطمه می دید
با پا لگد که خورد محکمتر زمین خورد
هرجا پیمبر بوسه اش میزد کبود است
یعنی سفارش های پیغمبر زمین خورد
طفلی حسن در کوچه خیلی دست و پا زد
تا پا شود مادر، ولی آخر زمین خورد
این رفتن و این آمدن، چه دردسر داشت!
یک گوش سنگین شد، دوتا گوهر زمین خورد
خیلی دلش میخواست که زینب نفهمد
اما، نرسیده به پشت در زمین خورد
یک روز زیر دست و پا مادر زمین خورد
یک روز زیر دست و پا دختر زمین خورد
اجرا شده توسط حاج منصور در 28 بهمن 94