اشعار شهادت حضرت امیرالمومنین(ع) – علی زمانیان

 

اى تیغ همیشه بى خبر مى آیى

یك روز به شكل میخ در مى آیى

امروز تو شمشیرى و فردا قطعا

درقالب یك تیر سه پر مى آیى

**

یك مرتبه كم شتاب باشى خوب است

با قاعده با حساب باشى خوب است

فكر دل فاطمه نبودى اما

فكر جگر رباب باشى خوب است

**

اى تیغ همین قَدَر نمى فهمى نه

فرق پدر و پسر نمى فهمى نه

آن روز چه قدر گریه كردم گفتم

زن آمده پشت در،نمى فهمى نه؟

**

ماندم كه چرا تو با غضب مى رفتى

این گونه سوى شاه عرب مى رفتى

آن روز كه میخ  بودى اما اى كاش

از پشت در خانه عقب مى رفتى

 

على زمانیان

برگرفته از وبلاگ حسینیه

 

*****************

 

اشعار شهادت حضرت امیرالمومنین(ع) – علی اکبر لطیفیان

 

جاى ناله زدن آماده کنید

تابوتى برا من آماده كنید

فاطمه منتظره باید برم

زود برید یک کفن آماده كنید

**

هنو یادمه نفس نفس میزد

همه رو از دور خونه پس میزد

یادمه شبا تا صبح از زور درد

بالش و به میلۀ قفس میزد

**

یادمه که شالم و گرفته بود

راه اشک و نالم و گرفته بود

یادمه بال خودش شکسته بود

ولى زیر بالم و گرفته بود

**

یادمه به هیچ کسى امون نداد

زخماش و حتا به من نشون نداد

همه زندگیم و مدیونشم

جونم و تا نخرید جون نداد

**

هنو یادمه حرم آتیش گرفت

همه چى در نظرم آتیش گرفت

در خونه رو یه بار آتیش زدند

ولى صد بار جگرم آتیش گرفت

**

یادمه داشتم میفتادم.... نزاشت

حتى تو دلم یه ذره غم نزاشت

روبه قبله شد که روبرا شدم

فاطمه هیچى برا من کم نزاشت

**

حالا اون که دس به دیواره منم

اونکه درد داره و بیداره منم

دستم از خجالتش درنیومد

این وسط اونکه بدهکاره منم

 **

هیچ جا اشکم این چنین در نیومد

کارى از دست کسى برنیومد

صداى ناله ش و آخر درآورد

میخ در همین جورى درنیومد

**

کاشکى پشت در من و صدا میکرد

در خونه رو نسوخته وا میکرد

كاشكی قبل از اونکه قنفذ برسه

دستش و از شال من جدا میکرد

 

علی اکبر لطیفیان

برگرفته از وبلاگ حسینیه

 

*****************

 

اشعار شهادت حضرت امیرالمومنین(ع) – حسن لطفی

 

خانه ویران شده ام غُصه ی بابا سخت است

حرفِ دیگر بزن امشب غمِ فردا سخت است

دیدنِ رویِ تو و لخته یِ خونها سخت است

سوختم از نَفَسَت سوختن اما سخت است

 

باز هم روضه نخوان روضه یِ زهرا سخت است

 

شعله هایِ نَفَسِ شعله وَرَت جمع نشد

زهرِ این تیغ چه کرده جگرت جمع نشد

لکه خونهای رویِ بال و پَرَت جمع نشد

بسته ام روسری ام را به سَرَت جمع نشد

 

زخمِ پیشانیِ تو وقتِ تماشا سخت است

 

آه ای چشمِ به خون خسته تو بیدار بمان

حرفِ نا گفته بگو پیشِ پرستار بمان

پشتِ در بودم و گُفتی به علمدار بمان

گرچه بی دست ولی آب نگهدار بمان

 

از سرِ رو به زمین خوردن سقا سخت است

 

شبِ آخر شده ای کوکبِ اِقبال مَرو

روضه ی باز مخوان این همه از حال مَرو

سَرِ آن پیکر اُفتاده ی پامال مَرو

جانِ بابا جگرم سوخت به گودال مَرو

 

بینِ گودال مَیا دیدنم آنجا سخت است

 

کاش میشُد که بگویی بدنش را نکشید

پنجه ها از همه سو پیرهنش را نکشید

تیر در کتف فرو کرده تنش را نکشید

نیزه ها شرم کنید و دهنش را نکشید

 

پیشِ مادر زدنِ سنگ به لبها سخت است

 

منم و دیدنِ او لحظه ی اُفتادنِ او

منم و ضربه ی سرنیزه به روی تنِ او

وقت ضربه زدن و خم شدنِ دشمن او

منم و کُندی خنجر به رویِ گردنِ او

 

زدن ضربه به سینه ولی با پا سخت است

 

حسن لطفی

برگرفته از وبلاگ حسینیه

 

*****************

 

اشعار شهادت حضرت امیرالمومنین(ع) – حسن لطفی

 

در دلم آتشی از داغِ تو بر پا شده است

بیشتر از سرِ شب زخمِ سَرَت وا شده است

 

لخته خون بسته ببین چادرِ مادر امشب

قامتت سرخ شده ، قامتِ من تا شده است

 

قاتل از شیرِ تو نوشیده به من میخندد

یعنی ای كوفه نشین نوبتِ بابا شده است

 

باز یك گوشه حسن گرم زبان میگیرد

باز این خانه پُر از روضه یِ زهرا شده است

 

دیدم آن روز در آن كوچه یِ باریك چه شد

دیدم آن روز كه یك مُشت مُهَیّا شده است

 

وای از آن چهره که دیوار غمش را حِس کرد

آه از آن گونه که زخمی به رویَش جا شده است

 

حسن لطفی

برگرفته از وبلاگ حسینیه

 

*****************

 

اشعار شهادت حضرت امیرالمومنین(ع)

 

شیر لازم نیست بابایم شفایش را گرفت

روضه یکبار دگر در خانه ی ما پا گرفت

 

ضربه ی شمشیر مثل میخ در برّنده بود

میخ در مادر گرفت و تیغ کین بابا گرفت

 

نیمه شب دور از نگاه شوم این همشهریان

باز هم تابوت  بر دوش غریبان جا گرفت

 

مثل مادر مخفیانه رفت از خانه پدر

شیر از شمشیر حکم وصل دلبر را گرفت

 

قدکمان درمان پیشانیِّ زخمیّش شده

استخوان و عقده را از حلق حق زهرا گرفت

 

چشم امّید یتیمان چشمهایش بست و رفت

دست دنیا از دل غمدیده ام دنیا گرفت

 

کوفه ی امروز یک شمشیر در مسجد کشید

صدهزاران تیر و تیغش راه عاشورا گرفت

 

دست بر شمشیر فتنه بُرد در کرب و بلا

دست آن طفلی که از بابا علی خرما گرفت

 

اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید

 

*****************

 

اشعار ضربت خوردن حضرت مولا(ع) – حسن لطفی

 

تا ترک خورد سرش دخترش افتاد زمین

دست بگذاشت روی معجرش افتاد زمین

 

بیشتر تیغ فرو رفت میان ابرو

تا که از ضرب علی با سرش افتاد زمین

 

بر سرش خورد ولی پهلوی او درد گرفت

دید از ضربه ی در همسرش افتاد زمین

 

کس نفهمید که عباس چگونه آمد

بارها تا برسد محضرش افتاد زمین

 

خواست تا خانه ی زینب روی پا راه رود

قدمی رفت ولی پیکرش افتاد زمین

 

دخترش دید زمین خوردن بابایش را

دخترش دید و خودش آخرش افتاد زمین

 

چقدر از روی تل تا لب گودال دوید

چقدر بین همه خواهرش افتاد زمین

 

دید پایین قدم هاش سنان میخندید

دید بالای سرش مادرش افتاد زمین

 

شمر بر گیسوی او پنجه ی خود را انداخت

شمر برخاست ولیکن سرش افتاد زمین

 

حسن لطفی

 

********************

 

اشعار ضربت خوردن حضرت مولا(ع) – پوریا باقری

 

خسته از مردمِ دنیاست ، چه تنها مانده

چند سالی است که در حادثه ای جا مانده

 

وقتِ رفتن ز درِ خانه به خود میگوید:

روی “در” ، چند نخ از چادرِ زهرا مانده

 

زیرِ لب زمزمه اش ذکرِ ” اَغِثْنِی یا رَب “

فاطمه رفت ، خدا… حیدرش اینجا مانده

 

بعدِ سی سال غریبی و غمِ در به دری

باز ، چشمانِ علی سوی “دری” وا مانده

 

او فقط منتظرِ فاطمه ی زهرا بود…

پس بدیهی است که بیگانه ز دنیا مانده

 

زینبش گفت: پس از حادثه ی ”سیلی” و ”در”…

نه در این خانه “حسن” مانده ، نه “بابا” مانده…

 

سحرِ نوزدهم بود… علی راهی شد

میرَوَد سوی قراری که به فردا مانده

 

با چه شوقی طرفِ مسجد و محرابش رفت

در و دیوار و ستون ها به تماشا مانده

 

فاطمه ، منتظرِ دیدنِ روی علی و…

دو سه تا چشم ، ولی در پِیِ آقا مانده

 

یک طرف ، زینب و کلثوم و برادرهایش

یک طرف ، فاطمه و حضرتِ طاها مانده

 

یک طرف ، “خاک” عزادارِ غمِ بابایش…

یک طرف ، منتظرش عالمِ بالا مانده

 

ولی انگار که دلتنگِ رُخِ فاطمه است

رفت مولا و… جهان ، واله و شیدا مانده

 

وقتِ رفتن به لبش زمزمه ای داشت علی:

روی “در” چند نخ از چادرِ زهرا مانده

 

پوریا باقری

برگرفته از سایت حدیث اشک

 

********************

 

اشعار ضربت خوردن حضرت مولا(ع) – رضا دین پرور

 

سر سفره نشسته بود عجیب

چشم هایش هوای باران داشت

در حوالی مغرب کوفه

دست هایش دعای باران داشت

**

نمکی روی زخم خود پاشید

تا شود باز، روزه ی جگرش

باز می کرد روزه را می زد

روضه های مدینه هم به سرش

**

سر سفره نشسته بود و عجیب

دل زینب براش می زد شور

دم افطار خود دعا می کرد

« که بلا از نگاه بابا دور »

**

تا سحر چشم روی هم نگذاشت

پاشد و رخت خویش را بربست

با نگاهی به آسمان فرمود

  که شب روسیاهی کوفه است

**

هوس دیدن دوباره ی یار

کرد او را از این مصمم تر

نام زهرا که برد نیّت کرد

شال خود را چو بست محکم تر

**

ابروانش به هم گره خورده

گذر چشم او به ماه افتاد    

با طمأنینه ای شگفت انگیز

دل به دریا زد و به راه افتاد

**

او که بر دوش می کشید هرشب 

کیسه ی نان و کیسه ی خرما

او که بر شانه هاش می رفتند 

کودکان یتیم هی بالا

**

پینه ی دست های او بیش از 

پینه های شریف پیشانیش

او که هر روز و شب فقط می خورد

به دل ریش ریش و زخمش نیش

**

گام هایش وزین و سنگین بود 

کوچه ها زیر پاش می لرزید

غربتی داشت گریه های شبش 

که طنین صداش می لرزید

**

چشم، در راه مسجد کوفه

تا بیاید امام امشب هم

چند خانه آن طرف تر آه

چشم در راه مانده زینب هم

**

نفسش را که در گلویش ریخت 

سوخت انگار از تبش محراب

حضرت آفتاب پا می کرد

کوفه را با اذان خود از خواب

**

آه از بعد این اذان  غریب

  که شکسته شود به سجده سرش

با لب تیغ زاده ی ملجم

بی مهابا خنک شود جگرش

**

آه از خون که ریخت بر رویش 

آه از آخرین خسوف علی

چقدر ضرب تیغ سنگین بود

 سکته انداخت در حروف علی

**

رکن عالم شکست و هاتف گفت

 اهل عالم تَهَدَّمَت وَالله

در جنان فاطمه به سر می زد

با نوای علی ولی الله

 

 رضا دین پرور

 

********************

 

اشعار ضربت خوردن حضرت مولا(ع) – موسی علیمرادی

 

یک عمر از غم روزگاری نیلگون داشت داشت

بر مژه هایش رشته های اشک و خون داشت

 

دیگر گلی روی لبش هر گز نرویید

برگونه اما لاله های واژگون داشت

 

دلتنگ زهرا بود و میزد دست بر هم

روی لبش انا الیه راجعون داشت

 

بر دوش او هفت آسمان آوار غم بود

تا بود زهرا خانه حیدر ستون داشت

 

پشت سرش زینب به گریه آب می ریخت

پشت مسافرآب پاشیدن  شگون داشت

 

خاکی که می بوسید رد پای او را

گریه ز نون والقلم ، مایسطرون داشت

 

از فرق سر باید برون ریزد غمش را

از غصه ها آتفشانی در درون داشت

 

خود ره نشان تیغ قاتل داد انگار

سر گشته ای را سوی مقصد رهنمون داشت

 

 رنگش عوض می شد ناگه صیحه میزد

گویا فلک ازرفتن حیدر جنون داشت

 

در راه مسجد تا به خانه گریه می کرد

از خاطراتش چشمهایی لالگون داشت

 

یاد زمانی که زنی پهلو شکسته

می رفت و روی خاک کوچه رد خون داشت

 

موسی علیمرادی 

 

********************

 

اشعار ضربت خوردن حضرت مولا(ع) – موسی علیمرادی

 

با کوله بار نان  شبِ آخر قیام کرد

مردی که هرچه داشت به کف وقف عام کرد

 

یک در میان جواب سلامش نمی رسید

آن که خدا به هر قدم او سلام کرد

 

هم جود کرد و هم به خودش ناسزا شنید

او باز هم مقا بلشان احترام کرد

 

از غربتش به قول خودش بس , که روزگار

با مرتضی معاویه را هم کلام کرد

 

بر دوش اوست چرخش دنیا ولی بر آن

طفلی نشست وحس نشستن به بام کرد

 

بعد از نماز نافله شب بلند شد

سمت مدینه فاطمه اش را سلام کرد

 

با این سلام روضه آخر شروع شد

با خاکهای چادر زهرا تمام کرد

 

غمگین ترین امیر , الهی که بشکند

دستی که خنده را به لب تو حرام کرد

 

هفت آسمان به جوش خروش آمده مرو

آن را علی به گوشه ای از چشم رام کرد

 

جای صلات ماذنه باصوت مرتضی

حی العزای علی را پیام کرد

 

بیدار کرد قاتل خود را که حاضرم...

با شوق خویش خون خودش را به جام کرد

 

تا ضربه خورد عالم آدم به سر زدند

در عرش و فرش گریه خواص و عوام کرد

 

تا ضربه خورد خنده به لبهای او نشست

گویا به زهر تیغ عسل را به کام کرد

 

دستی به روی دوش حسن تا به خانه اش

هر کوچه را به خون سرش سرخ فام کرد

 

درخانه زینب است رهایم دگر کنید

آری رعایت دل او را امام کرد

 

زهراست کعبه و حجرش زینب است و بس

روی جبین دختر خود استلام کرد

 

آری رعایت دل زینب سفارش است

وای از دمی که بنت علی رو به شام کرد

 

ان دختری که سایه او هم ندیدنی است

چشمان بد به دور و برش ازدحام کرد

 

یک بی حیا که دید کنیزی نمی برد

ازآل مرتضی طلب یک غلام کرد

 

موسی علیمرادی