اشعار شب پنجم محرم – روضه حضرت عبدالله بن الحسن(ع)
اشعار شب پنجم محرم – روضه حضرت عبدالله بن الحسن(ع) – سید پوریا هاشمی
دارد این ماه محرم سفره داری بی نظیر
که شده روز و شب ما روزگاری بی نظیر
ما امام مجتبی داریم یاری بی نظیر
قافله دارد از او دویادگاری بی نظیر
امشب اما عشق پای سور و ساتش میرود
دست ما بر دامن شاخه نباتش میرود
نامش عبدلله ست یعنی هم حسین و هم حسن
گشته یک عالم حسینو گشته یک عالم حسن
میشود با یاحسین او دلش محکم حسن
هرچه میگویم حسینو هرچه میگویم حسن...
در وجود نوجوان خیمه ها معنا شده
سن و سالش را نبین آقای آقاها شده
موقع ظهر است یعنی لحظه های آخر است
کربلا دیگر نکو این حال حال محشر است
یک ودیعه از برادر در کنار خواهر است
باز انگاری حسن دستش بدست مادر است
کوچه ای اینجا ندارد باشد اما تل که هست
باز هم انسیه ای درگیر یک معضل که هست
دید از بالا عمو جان را به نیزه میزنند
عده ای سیراب عطشان را به نیزه میزنند
بی وضو آیات قران را به نیزه میزنند
یوسف افتاده بی جان را به نیزه میزنند
چشمها را بست مشغول دویدن شد سریع
بیخیال نیزه و شمشیر و جوشن شد سریع
وارد گودال شد که داستان را خوب دید
جسم آقارا ندید اما سنان را خوب دید
ازدحام خنجر و خنجر زنان را خوب دید
چکمه های خورده بر روی دهان را خوب دید
دید یک عده عجب مهمان نوازی میکنند
روی پهلوی عمویش نیزه بازی میکند
دست خود آورد دستش را زدند و گفت آه
پیش چشمش به عمویش پا زدند و گفت آه
تیرها را بر تنش یکجا زدند و گفت آه
هرچه را که داشت با دعوا زدند و گفت آه
خواست تا لب وا کند اما لب آیینه سوخت
تیری آمد که برادر زاده را بر سینه دوخت
سید پوریا هاشمی
********************
اشعار شب پنجم محرم – روضه حضرت عبدالله بن الحسن(ع) – پوریا هاشمی
دست در دست کسی که جگرش غم دارد
داشت میدید که ارباب، سپر کم دارد
داشت میدید حسین بن علی افتاده
و حرامی به سرش نیزه دمادم دارد
بی قرار است حسن زاده ی این دشت بلا
به سرش شوق رسیدن به پدر هم دارد
ناگهان دست رها شد... و شتابان میرفت
باز این دشت ،حسن های مجسم دارد
پسر شیر جمل جانب مقتل برود
گفت انگار عمو خط مقدم دارد
بدنش مثل عمو زیر سم مرکب ها
زیر و رو گشته و یک ظاهر مبهم دارد
وسط معرکه انگار به خود می پیچید
باز هم کرببلا سوره ی مریم دارد
دید زینب همه ی واقعه را از خیمه
چشمهایش دو سه تا قطره ی نم نم دارد
پوریا باقری
********************
اشعار شب پنجم محرم – روضه حضرت عبدالله بن الحسن(ع) – محسن حنیفی
صبر كن پاي گلوي تو ذبيحت باشم
صورتم غرقۀ خون شد كه شبيهت باشم
ذكر الغوث بريده ز لبت مي آيد
سعي كن تشنۀ اذكار صريحت باشم
آمدم باز بخندي و بگويي پسرم
كشته ومردۀ لبخند مليحت باشم
دست من رفت نشد سينه زنت باشم حيف
دم دهم تا دم گودال مسيحت باشم
بدنم خوب قلم خورده به سر نيزه و نعل
تن پر زخم رسيدم كه ضريحت باشم
مانده ام مات كه با سنگ تو را زد چه كنم
خون زخم سر تو بند نيامد چه كنم
خرمن موي تو در پنجۀ دشمن ديدم
عمه اين صحنه نديده است ولي من ديدم
دور تا دور تو از بغض حرامي پر بود
پيكرت را هدف نيزه و آهن ديدم
سر تقسيم غنائم چقدر دعوا بود
دزدي و غارت عمامه و جوشن ديدم
شمر بي خير تو را از بغلم كرد جدا
پشت و رو كرد تو را لحظۀ مردن ديدم
زير لب آه كشيدي و پر از درد شدم
سهم از درد تنت برده ام و مرد شدم
محسن حنیفی
برگرفته از وبلاگ حسینیه
********************
اشعار شب پنجم محرم – روضه حضرت عبدالله بن الحسن(ع) – قاسم نعمتی
دستم رها کن عمه، دورش را گرفتند
راه عبور زاده ی زهرا گرفتند
می آیم از خیمه به امدادت عمو جان
بار دگر گرگان رهِ صحرا گرفتند
عمه زمین خورد و صدا زد وای مادر
لشگر ز هر سو نیزه ها بالا گرفتند
تا ضربه را کاری به جسم تو بکوبند
اغلب کنار حنجر تو جا گرفتند
دیدم که زینب زلف هایت شانه می زد
اینان چرا با پنجه مویت را گرفتند
دستم سپر می سازم اینجا زیر شمشیر
اما نشانه حنجرم را تا گرفتند
خون گلویم ریخت چشمان تو را بست
تا که نبینی جان من یک جا گرفتند
تا مثل تو گفتم که مادر یاری ام کن
با نیزه از پهلوی من امضا گرفتند
مانند قاسم نیزه کش کردند جسمم
از ما تقاص عقده از بابا گرفتند
جان دادنم مشکل شده می دانی ازچه؟
هر جفت پاهای مرا با پا گرفتند
قاسم نعمتی
برگرفته از وبلاگ حسینیه
********************
اشعار شب پنجم محرم – روضه حضرت عبدالله بن الحسن(ع) – مصطفی هاشمی نسب
ماندن پروانه در بین قفسها مشکل است
مأمن موج خروشانگشته تنها ساحل است
در مرام عاشقی اول قدم سر دادن است
گر چه این تحفه به درگاه عمو ناقابل است
وقت جانبازی شده باید که جانبازش شوم
غفلت از دلدار کار مردمان کاهل است
زادهی شیر جمل باید که شیدایی کند
عمهجان رنجه نشو، این حرفها حرف دل است
عمهجان یک عده وحشی دور او حلقه زدند
وای عمه! گیسویش در مشتهای قاتل است
میروم تا بیش از اینها حرمتش را نشکنند
چکمهپوش بیحیا از شأن قرآن غافل است
بیحیا! یابنالدّعی! کم نیزه بر رویش بزن
صورتش بهر رسول الله ماه کامل است
فکر کرده میگذارم با سنان نهرش کند
دستهای کوچکم بهر امامم حائل است
...خوب شد رفتم نمیبینم که دیگر بعد از این
قسمت ناموس حیدر ناقهی بیمحمل است
خوب شد رفتم نمیبینم که دیگر بعد از این
کاروان عشق را در کنج ویران منزل است
مصطفی هاشمی نسب
برگرفته از وبلاگ حسینیه
********************
اشعار شب پنجم محرم – روضه حضرت عبدالله بن الحسن(ع)
با سر می آورم
این دست را که در بَرِ دلبر می آورم
دستم که جای خود
تو سر تکان بده به خدا سر می آورم
هر چند از عطش
یک لب به خشکی لب اصغر می آورم
لب تر کنی اگر
با چشم خیس چشمه ی کوثر می آورم
اصلا تو جان بخواه
اصلا بگو سپاه بیاور، می آورم
رخصت اگر دهی
از بین کودکان دو سه لشکر می آورم
بابای من شدی
من هم شجاعت علی اکبر می آورم
پس با خودم دوا
از اشک های حضرت مادر می آورم
اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید
********************
اشعار شب پنجم محرم – روضه حضرت عبدالله بن الحسن(ع) – محمد بیابانی
کوچکترین دلیر پس از شیرخواره بود
طفلی که در سپهر شجاعت ستاره بود
هرچند که اجازه ی جنگاوری نداشت
آماده باش، منتظر یک اشاره بود
از اینکه رفتهاند همه داشت میشکست
از اینکه مانده بود دلش پر شراره بود
دستش به دست عمه و چشمش پی عمو
در جست و جوی یافتن راه چاره بود
چون دید شاه کشور جانها چنین غریب
در حلقه ی محاصره ی صد سواره بود
خود را به آستانه ی جسم عمو رساند
جسمی که زخمهاش فزون از شماره بود
عباسوار دست به دستان تیغ داد
و یک سهشعبه در پی ذبحی دوباره بود
در قتلگاه ماند تنی که پس از قتال
تنها تن شبیه عمو پاره پاره بود
در خیمهها اگر که نمیرفت شاهدِ
دعوا سر کشیدن یک گوشواره بود
محمد بیابانی
********************
اشعار شب پنجم محرم – روضه حضرت عبدالله بن الحسن(ع) – محسن عرب خالقی
حال دل خیلی خرابه، کار دل ناله و آهه
شب پنجم محرم، دل ما تو قتلگاهه
چقدر تیر چقدر سنگ، چقدر نیزه شکسته
روی خاک، تو موجی از خون، یوسف زهرا نشسته
دل من ترسیدی انگار، که نمیری توی گودال
نمی بینی مگه آقات، چقدر زده پر و بال
اون کیه میره تو گودال، گمونم یه نوجونه
مثه بچه شیر می مونه، وقتی که رجز می خونه
میگه من هنوز نمردم، که عمومو دوره کردید
سی هزار گرگ دور یک شیر، به خدا خیلی نامردید
از امامش مثه مادر، تو بلا دفع خطر کرد
جلوی طوفان شمشیر، لاله دستشو سپر کرد
توی خون داره می خنده، عمو جون دیدی که مردم
اگه تو خیمه می موندم، جون عمه دق می کردم
خدارو شکر نمی مونم، تو غروب قتل و غارت
مثه بابام نمی بینم، سوی ناموسم جسارت
خدا رو شکر نمی بینم، دست عمه رو می بندن
پای نیزه ی ابالفضل، به اسیری مون می خندن
محسن عرب خالقی