اشعار شب ششم محرم – روضه حضرت قاسم بن الحسن(ع)
اشعار شب ششم محرم – روضه حضرت قاسم بن الحسن(ع) – حسن لطفی
دارد به رویِ چشمِ خود اَبرویِ حسن را
جانم،چقدر میدهد او بویِ حسن را
اینقدر عقیله به سری شانه نمیزد
بر شانه ی خود ریخته گیسویِ حسن را
ای کاش گره وا شود از بندِ نقابش
ای کاش نشانی بدهد رویِ حسن را
ارث از پدرش بُرده اگر سفره گشوده
او آمده تا گرم کند کویِ حسن را
بند آمده این راه شبیه پدرش باز
آورده پِیِ خویش هیاهویِ حسن را
هر روز عسل میچکد از کنج لبانش
دارد همه شیرینیِ کندوی حسن را
ای ارزق شامی چه بلایی سرت آورد
دیدی به تنت ضربه ی بازوی حسن را
باید قدمی چرخ زند پیشِ عمویش
تا بشنود این معرکه هوهوی حسن را
سوگند که خون نه به رگش غیرت زهراست
ابنالحسن است این نوه ی حضرت زهراست
مانند حسن هرکه پدر داشته باشد
مانند علمدار جگر داشته باشد
او پشتِ نقاب است اگر روش ببینند
گویند عشیره دو قمر داشته باشد
اصلا به زره فکر نکرده است،محال است
قاسم به زره نیز نظر داشته باشد
با دست تُهی رفت و رجز خواند و به هم ریخت
ای وای اگر تیغِ دوسَر داشته باشد
با این هنرِ رزم عمو زیر لبی گفت
باید علم؛این،شیر پسر داشته باشد
دل میبَرَد از خیمه و دل میدَرَد از خَصم
فرزندِ علی چند هنر داشته باشد
باید که کَرَم خانه بسازند برایش
باید که چنین خانه،دو در داشته باشد
حق بود بسازند ضریحش،حسنی بود
اما حرمی کاش پدر داشته باشد....
تصمیم حسین است:هر آنچه حسنش گفت
در نامه اش از روضه ی کوچه،حسنش گفت...
انگار خودت حلقه ی ماتم شدهای تو
دورت چه شلوغ است چرا کَم شدهای تو
یکریز پُر از روضه ی بازی پسرِ من
مانند علی مثل مُحَرم شدهای تو
رفتی و نگفتی به منِ سوخته بابا
رفتی و نگفتی که چرا خم شدهای تو
بستم به سرت شالِ خودم را که نریزی
ای کاش نبینند مُعَمَم شدهای تو
من هیچ،تو فکرِ جگرِ نجمه نکردی
اینقدر پُر از زخمِ مجسم شدهای تو
باید که تو را بِکَنَم از خاک عزیزم
در خون وشن و تیر چه محکم شدهای تو
صد سنگ چه کردند که این خنده عوض شد
صد نعل چه کردند که دَرهَم شدهای تو
خون می زند از پیرهن از هر طرفت وای
بدجور پُر از چشمه ی زمزم شدهای تو
امید من این است که نجمه نشناسد
ای جان،چه سرت آمده مبهم شدهای تو
گفتند یتیمی سرِ گیسوت کشیدند
تا من برسم نیزه به پهلوت کشیدند
حسن لطفی
برگرفته از کانال حرم شاه
*******************
اشعار شب ششم محرم – روضه حضرت قاسم بن الحسن(ع)
مثل يك ديوار كه با در نمى آيد بهم
اين سر پاشيده با پيكر نمى آيد بهم
ارباً اربا شد درون پيكرم ديگر نگو
كه تن من با على اكبر نمى آيد بهم
نه تو عمامه درآور، و نه عمه روسرى
زخم كارى با نخ معجر نمى آيد بهم
رخت دامادى بماند پيش زهرا در بهشت
اين لباس و اين بدن ديگر نمى آيد بهم
مثل اخلاقم تمام استخوان ها نرم شد
چوب و سنگ و خلق پيغمبر نمى آيد بهم
پشت لب هاى يتيمى مثل من كه سبز نيست
نعل مركب با چنين جوهر نمى آيد بهم
مصحف من سيزده قسمت شده بر روى خاك
با چنين شيرازه كه دفتر نمى آيد بهم
اى عمو شرمنده ام بد دست و پا گيرت شدم
اين تن پاره از اين بهتر نمى آيد بهم
من گريز روضه هاى كوچه هستم حيف كه
دست من با چادر مادر نمى آيد بهم
اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید
********************
اشعار شب ششم محرم – روضه حضرت قاسم بن الحسن(ع) – علی اکبر لطیفیان
به وجد آمدی و جاودانه ات کردند
یگانه حجله نشین میانه ات کردند
برای عقد تو دست تو را حنا بستند
و عمه هات نشستند شانه ات کردند
چقدر بوسه گرفتند از قد و بالات
فرشته ها همه چون آستانه ات کردند
سرت به بستن این بند کفش بند نشد
شتاب کردی و شوق یگانه ات کردند
تمام دشت ز عمامه ی تو ترسیدند
ز بس شبیه حسن ها روانه ات کردند
ز دشت باد وزید و نقاب تو افتاد
برای سنگ زدن ها نشانه ات کردند
تو سوره بودی و تسبیح دست من بودی
هجا هجا شدی و دانه دانه ات کردند
به روی پیکر تو پای هر کسی وا شد
زره نداشتنت را بهانه ات کردند
به جرم گفتن احلی من العسل قاسم
شبیه موم عسل خانه خانه ات کردند
چقدر فاصله در بند بندت افتاده
که با عموی تو شانه به شانه ات کردند
علی اکبر لطیفیان
برگرفته از وبلاگ حسینیه
********************
اشعار شب ششم محرم – روضه حضرت قاسم بن الحسن(ع) – سید حمیدرضا برقعی
آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشه ی می در بغل شکست
یک بیت ناب خواند که نرخ عسل شکست
فرزند آن بزرگ که پشت جمل شکست
پروانهء رها شده از پیرهن شده است
او بی قرار لحظهء فردا شدن شده است
بر لب گلایه داشت که افتادم از نفس
بی تاب و بی قرار، سراسیمه چون جرس
سهم من از بهار فقط دیدن است و بس؟
بگذار تا رها شوم از بند این قفس
جز دست خط یار به دستم بهانه نیست
خطی که کوفی است ولی کوفیانه نیست
گویی سپرده اند به یعقوب، جامه را
پر کرد از آن معطر یکریز، شامه را
می خواند از نگاه ترش آن چکامه را
هفت آسمان قریب به مضمون نامه را
این چند سطر را ننوشتم، گریستم
باشد برای آن لحظاتی که نیستم
آورده است نامه برایت، کبوترم
اینک کبوترم به فدایت، برادرم
دلواپسم برای تو ای نیم دیگرم
جز پاره های دل چه دلیلی بیاورم
آهنگ واژه ها دل از او برد ناگهان
برگشت چند صفحه به ماقبل داستان
یادش به خیر، دست کریمانه ای که داشت
سر می گذاشتیم به آن شانه ای که داشت
یک شهر بود در صف پیمانه ای که داشت
همواره باز بود درِ خانه ای که داشت
هر چند خانه بود برایش صف مصاف
جز او کدام امام زره بسته در طواف
اینک دلم به یاد برادر گرفته است
شاعر از او بخوان که دلم پر گرفته است
آن شعر را که قیمتِ دیگر گرفته است
شعری که چشم حضرت مادر گرفته است
"از تاب رفت و تشت طلب کرد و ناله کرد
وآن تشت را ز خون جگر باغ لاله کرد"
اینک برو که در دل تنگت قرار نیست
خورشید هم چنان که تویی آشکار نیست
راهی برای لشکر شب جز فرار نیست
پس چیست ابروانت اگر ذوالفقار نیست؟
مبهوت گام هاش، مقدس ترین ذوات
می رفت و رفتنش متشابه به محکمات
بغض عمو درون گلو بی صدا شكست
باران سنگ بود و سبو بی صدا شكست
او سنگ خورد سنگ، عمو بی صدا شکست
در ازدحام هلهله او... بی صدا شكست
اين شعر ادامه داشت اگر گريه می گذاشت...
سید حمیدرضا برقعی
برگرفته از وبلاگ حسینیه
********************
اشعار شب ششم محرم – روضه حضرت قاسم بن الحسن(ع) – محمد رسولی
تو خواستی کمی ز کار عشق سر درآوری
و از نهالِ قامتِ خودت ثمر درآوری
امانتی به مادرِ تو داده بود مجتبی
سپرده است نامه را دَمِ سفر درآوری
همین که از عمویِ خود گرفتی اذنِ رزم را
نمانده بود اندکی، ز شوق پَر درآوری
سَرِ نترس داری و پدربزرگِ تو علی ست
عجیب نیست از تنت زره اگر درآوری
نداشت قلعه کربلا، وگرنه که برایِ تو
نداشت کار تا ز چارچوب در درآوری
رجز بخوان و خاندانِ خویش را به رخ بکش
که کفرِ این سپاهِ کفر، بیشتر درآوری
به چرخِ تیغِ خود به رویِ خاکِ دشت سَر بریز
بزن که از حرام زادهها پدر درآوری
نشد حریف تو کسی و می كنند دورهات
خدا کند که جان سالم از خطر درآوری
ز اسب سرنگون شدی به شوقِ شیشۀ عسل
چگونه از میان خاکها شکر درآوری؟!
هنوز زنده بودی و به پیکر تو تاختند
تو لخته لخته از دهان خود گُهَر درآوری
سبک نمی شود مصیبتِ تو با دو قطره اشک
تو گریۀ حسین نَه، از او جگر درآوری
از این به بعد هم قَدِ پسر عموت می شوی
برو که روی نیزهها ز عشق سردرآوری
محمد رسولی
برگرفته از وبلاگ حسینیه
*******************
اشعار شب ششم محرم – روضه حضرت قاسم بن الحسن(ع) – حسن کردی
این سنگها كه دور و برت را گرفتهاند
چون تیغ تیز بر بدنت جا گرفتهاند
دیدند بیزره چو تن نازك تو را
با شدت تمام تری، پا گرفتهاند
چشمت زدند بس كه حَسن صورتی عمو!
زیبایی تو را به تماشا گرفتهاند
آنان كه تیر گوشه تابوت میزدند
حالا تو را شبیه به بابا گرفتهاند
گفتند كوچه باز كنید از سپاهیان
یاد حسن به كوچهی زهرا گرفتهاند
كم دست و پا بزن نفسم بند آمده
خون تو را به صفحه صحرا گرفتهاند
تشییع میكنند تنت را به اسبها
جسم تو را مباح بر آنها گرفتهاند
حسن کردی
********************
اشعار شب ششم محرم – روضه حضرت قاسم بن الحسن(ع) – سید پوریا هاشمی
به زمین افتاده ای و درد مفرط میکشی
خوب معلوم است که داری مصیبت میکشی
درد پهلویت گرفت آخر نفسهای تورا
یک نفس را قاسمم درچند ساعت میکشی
آنقدر شکل حسن بودی تو را نشناختند
هر چه داری میکشی ازاین شباهت میکشی
دست و پا راحت بزن فکر عمویت را نکن
باحیای من!چرا داری خجالت میکشی؟
یاعلی گفتی و دیدم که تو را حد میزنند
سنگ هارا یک به یک داری به سویت میکشی
داری ای ابن الکریم من کریمی میکنی
نیزه داران را به پای یک ضیافت میکشی
یا ببند این چشمهارا یا که بازش کن عمو
پلکهایت نیمه باز افتاده اذیت میکشی
من صدایت میکنم اما تو ناله میزنی
درجواب گریه هایم آه حسرت میکشی
عاقبت جوشن برای پیکرت اندازه شد
خوب داری نوجوانم قد و قامت میکشی
لحظه های احتضارت آمده آرام باش
باهمین اوضاع داری باز زحمت میکشی
از عسل شیرینتر من چون عسل کش آمدی
کار خود را کردی آخر با سفارش آمدی
سید پوریا هاشمی
********************
اشعار شب ششم محرم – روضه حضرت قاسم بن الحسن(ع) – مصطفی هاشمی نسب
عمو بگو چه کنم تا به من محل بدهی
شبیه اکبر خود فـرصت عمل بدهی
عمو بگو چه کنم تا دلت به دست آید
برات رزم به شیر یل جمل بدهی
چه میشود که به شاگرد رزم عباست
نظـر کنی و به دستان او کتل بدهی
لب ترکترکم تشنهی محبت توست
چه میشود ز لبت کامی از عسل بدهی
چنان میانهی این بزم میدرخشم که
به یادگار حسن کُنیهی زُحل بدهی
کجایی ازرق شامی رسیده وقتش که
به همره پسران دست با اجل بدهی
شبیه مثنوی شاعرانهای شدهام
ولی خوشم که به من رتبهی غزل بدهی
به زیر سم ستوران تنم لگدمال است
عمو بیا که نجاتم از این جدل بدهی
شبیه جام عسل قامتم کِش آمده است!
به شوق آنکه به من هم کمی بغل بدهی
بیا، مگر تو به عِلم امامتت آقا
برای بردنم از خاک، راه حل بدهی
بیا ببین همهی دشت پر شد از بویم
برای نجمه ببر اندکی ز گیسویم
مصطفی هاشمی نسب
برگرفته از وبلاگ حسینیه
********************
اشعار شب ششم محرم – روضه حضرت قاسم بن الحسن(ع) – مهدی مقیمی
اذنم بده عمو که دلم تنگ اکبر است
از غصهی تو دیدن، عمو! مرگ بهتر است
قاسم به خیمه باشد و تو غصه میخوری؟
آمادهام چرا تو دل از من نمیبری؟
هر لحظه بیشتر قفسم تنگ میشود
تو غصه میخوری نفسم تنگ میشود
مثل حبیب و عون و وهب، عابس و زهیر
یک ذره کن دعا که شوم عاقبتبهخیر
خیر است گر زره نشد اندازهی تنم
چون در عوض عبای تو گردید جوشنم
راضی است فاطمه ز من آیا سؤال کن
فرزند و نایب حسنت را حلال کن
سمتم روانه لشگری از نیزهدار شد
گفتم علی ولی بدنم سنگسار شد
حرف از علی به فرق تو شمشیر میزنند
حرف از حسین گر بزنی تیر میزنند
هم دل شکست و هم سرم اینجا شکسته شد
هم سینه مثل سینهی زهرا شکسته شد
مولا بیا نیامده تا سوی من اجل
بار دگر ببینمت احلی من العسل
لحظات آخر است عمو جان شتاب کن
بار دگر مرا پسر خود خطاب کن
مثل علی سرم سر زانو بگیر عمو
خاک از رخم شبیه رخ او بگیر عمو
آهستهتر ببر به حرم پیکر مرا
آرام کن هم عمه و هم مادر مرا
با دخترت مگو که به میدان چه دیدهام
در زیر پای اسب عدو قد کشیدهام
این است حرف آخرم ای شاه عالمین
صد جان همچو من به فدای تو یا حسین
مهدی مقیمی
برگرفته از وبلاگ حسینیه
********************
اشعار شب ششم محرم – روضه حضرت قاسم بن الحسن(ع) – سید پوریا هاشمی
میرسد نوبت خورشید شدن آهسته
سپر غربت خورشید شدن آهسته
نقل هر صحبت خورشید شدن آهسته
قمر حضرت خورشید شدن آهسته
زودتر میرود آنکس که مهیا باشد
مرد آنست که با سن کم آقا باشد
آسمان چشم به این واقعه حیران دارد
باز انگار که دریا تب طوفان دارد
ماه در دست خود آیینه و قرآن دارد
پسر شیر جمل عزم به میدان دارد
دل پریشان خزان بود بهارش آمد
دستخط پدرش بود بکارش آمد
میرود تا جگرش را به تماشا بکشد
بین میدان هنرش را به تماشا بکشد
تب مستی سرش را به تماشا بکشد
باز رزم پدرش را به تماشا بکشد
قصد کرده ست ببینند تجلایش را
ضرب دست حسنی، قامت رعنایش را
خودش عمامه شد و جوشن او پیرهنش
انبیا پشت سرش لحظه عازم شدنش
گر گرفتند همه از شرر سوختنش
دشت لرزید ز فریاد انا بن الحسنش
دل به شمشیر زد و ازرق شامی افتاد
حمله ای کرد و زآن خیل حرامی افتاد
هرچه جنگید عطش تاب و توانش را برد
سوخت ،بارید عطش تاب و توانش را برد
باز لرزید عطش تاب و توانش را برد
ناگهان دید عطش تاب و توانش را برد
دید دور و بر مرکب همگان ریخته اند
دور تا دور تنش سنگ زنان ریخته اند
آنقدر سنگ به او خورد که آخر افتاد
بی رمق بود ازین فاصله با سر افتاد
سعی میکرد نیفتد ولی بدتر افتاد
عمه میگفت بخود جان برادر افتاد
به زمین خورد به دور تن او جمع شدند
گرگها برسر پیراهن او جمع شدند
بدنش معبر سم ها شده، ای وای حسن
کمرش از دو جهت تا شده، ای وای حسن
چقدر خوش قد و بالا شده، ای وای حسن
پهلویش پهلوی زهرا شده، ای وای حسن
عمو از سوز جگر داد زد آه ای پسرم
من چگونه بدنت را ببرم سوی حرم؟
دست زیر بدنت تا ببرم میریزد
بدنت را که به هرجا ببرم میریزد
مطمئنا پسرم را ببرم میریزد
نبرم جسم تو را یا ببرم میریزد
خیز قاسم که ببینی چقدر تنهایم
وای از خجلت من پیش امانتهایم
سید پوریا هاشمی
*********************
اشعار شب ششم محرم – روضه حضرت قاسم بن الحسن(ع) – سید پوریا هاشمی
گل ریختند پای گذرها یکی یکی
خیره شده به دشت نظرها یکی یکی
آمد زمان رزم پسرها یکی یکی
تب میکنند باز پدرها یکی یکی
شیری که اینچنین شده سرمست قاسم است
زهرا.علی حسن وحسین است قاسم است
از جان گذشته بی زره پیکر آمده
سردار کربلاست اگر باسر آمده
ان تنکرون رسد اجل لشگر آمده
بابای هرکه رفته به جنگش درآمده
احمد شده به لات و هبل حمله میکند
دارد به باقیات جمل حمله حمله میکند
باطل کجاست؟معجزه حق رسیده است
عقل سلیم و حکمت مطلق رسیده است
انگار علی دوباره به خندق رسیده است
دیکر زمان کشتن ازرق رسیده است
چکمه بهانه بود قیامت به پا کند
با یک اشاره فرق سرش را دوتا کند
کم کم به سررسید همه انتظارها
گم شد حسن میان هجوم غبارها
وقتی که آمدند به دورش سوارها
یکدفعه ریختند سرش نیزه دارها
جوری زدند پهلوی او بی هوا شکست
هی سنگ خوردو صورتش از چندجا شکست
دیگر هوای کرببلا را بلا گرفت
در ازدحامها بدنش رد پا گرفت
از بس که سم اسب براین جسم جا گرفت
با دیدنش عمو کمر خویش را گرفت
آنقدر دست و پا زد و آنقدر ناله کرد
سر نیزه را یکی به گلویش حواله کرد
هرطور بود پیکرش اما به خیمه رفت
قاسم نگو بگو حسن ما به خیمه رفت
سقا ببین که خوش قد و بالا به خیمه رفت
سینه به سینه ی عمویش تا به خیمه رفت
چشمی ندیده بود گلی پرپر اینچنین
سخت است اگر که جان ندهد مادر اینچنین
سید پوریا هاشمی
********************
اشعار شب ششم محرم – روضه حضرت قاسم بن الحسن(ع) – علیرضا شریف
از خون به دستِ خويش حنا مي كِشم بيا
هـر لحظه انتظارِ تو را مي كِشم بيا
در حجله پيشِ پايِ تو پا مي كِشم بيا
چه حسرتي برايِ عبا مي كِشم بيا
دور و برم بدونِ تو آشوب مي شود
گلزارِ تشنهي تو لگد كوب مي شود
معنا نداشت با تو يتيمي براي من
از بسكه داشتي همه گونه هوايِ من
ديگر نمانده جوهره اي در صدايِ من
شن هاي داغ پُر شده از ردِّ پايِ من
تنهائيت در آتشِ آهم مقيم كرد
ديدي مرا دچارِ بلائي عظيم كرد
تغيير كرده شكلِ سَرم، زودتر بيا
سر نيزه رفت تا جگرم، زودتر بيا
در معرضِ دو چشمِ ترم زودتر بيا
شده تكّه تكّه بال و پرم زودتر بيا
تا قابلِ شناختنم، از حرم بيا
تا سهمي از تنم ببرد مادرم بيا
اين قومِ غيظ كرده مرا بي هوا زدند
در حجله استخوانِ جناقم به جايِ قند
سائيده شد به هم وسطِ آن بگو بخند
اين تار و پود ريخته پاشيده را ببند
وقتي فشار رويِ گلو سخت مي شود
كم كم اَدايِ لفظِ عمو سخت مي شود
سر نيزه نقشِ پيرهنم بد كشيده است
رويِ هِجا هِجاي تنم مَدّ كشيده است
گلدسته اي حواليِ گنبد كشيده است
مژده بده، يتيمِ حسن قدّ كشيده است
اين لشكر سواره مرا دوره كرده اند
تنها به يك اشاره مرا دوره كرده اند
يك لشكر ايستاده فقط سنگ مي زند
با تيغ و تير و نيزه هماهنگ مي زند
حالا كه گشته عرصه به من تنگ مي زند
قاتل نشسته مويِ مرا چنگ مي زند
با هر نسيم آينه ات خاك مي خورد
در هر هجوم زخمِ تنم چاك مي خورد
قدرِ دعايِ هر سحرت را نداشتند
اصلاً تحملِ پدرت را نداشتند
نه، چشمِ ديدنِ پسرت را نداشتند
از من توقعِ سپرت را نداشتند
بر خاكِ اين كوير مرا پهن كرده اند
جايِ كمي حصير مرا پهن كرده اند
بد جور ماه پارهي تو گيرِ نعلهاست
قرآنِ يادگارِ حسن زير نعلهاست
نرميِ سينه ام سرِ تأثيرِ نعلهاست
اين چند فصل حاصلِ تحريرِ نعلهاست
اين بارِ اوّل است چنين نا مرّتبم
در پيچ و تابِ اين همه ابرو مَعَذَّبَم
در چنگِ ظلمِ چند نفر زخم خورده ام
حالا بيا ببين چقدر زخم خورده ام
از دستِ قومِ تنگ نظر زخم خورده ام
خيلي شبيهِ زخمِ تَبَر زخم خورده ام
جان مي دهم كه باز بگيري ببر مرا
حَظّ مي كنم دوباره بخوانى پسر مرا
علیرضا شریف