اشعار ورود کاروان اهل بیت(ع) به کوفه
اشعار ورود کاروان اهل بیت(ع) به کوفه
بنا شده که به زخم دلم شرر بزنند
خبر رسیده قرار است بی خبر بزنند
از آن قبیله به من صد نفر اشاره کنند
از این قبیله مرا جای صد نفر بزنند
چه کوچه های بدی ساختند در کوفه
که راحت است مرا بین هر گذر بزنند
خودت بگو چه کنم بین عده ای اوباش
خودت بگو چه کنم حرف بد اگر بزنند
کمر نمانده برایم ز بس لگد خوردم
ولی قرار شده باز بیشتر بزنند
تمام ترس من است این است شمر با خولی
مکررا به زن و بچه ی تو سر بزنند
بزرگ ها که زدند و حسابشان با توست
که گفته است مرا بچه های شر بزنند
حواس من به خدا پرت هیچ کس نشده
نگاه من به سر توست هر قدر بزنند
به ریشه های ستم خطبه ام تیر زده ست
دگر هر آنچه بخواهند پس تبر بزنند
سید پوریا هاشمی
اجرا شده توسط حاج منصور ارضی در زیارت عاشورا 27 مهر 95
******************
اشعار ورود کاروان اهل بیت(ع) به کوفه – حبیب نیازی
اگر از گریه سوی چشم ترم افتاده
گذرم باز به شهر پدرم افتاده
نرسیده سرِ دروازه حسین آب شدم
به زبان همه اینجا خبرم افتاده
سر نی هم، من از عباس توقع دارم
چِقَدَر چشم ببین دور و برم افتاده
مادرم گفت تو را جای بدی جا دادند
بی سبب نیست به خولی نظرم افتاده
نیزه دارت ، دگر ای کاش تکانت ندهد
بس که افتاده ای از نیزه پَرم افتاده...
حبیب نیازی
*******************
اشعار ورود کاروان اهل بیت(ع) به کوفه
ای سر از خون دل سرشار چشمت را ببند
جان زهرا میکنم اصرار چشمت را ببند
خواهری را که تمام عمر بر سجاده بود
شمر دارد میبرد بازار چشمت را ببند
کاش میشد از مسیردیگری ردمیشیدیم
خیلی اذیت میکنند اشرار چشمت را ببند
آستین پاره اینجاهابه دردم میخورد
معجر من گم شده انگار چشمت را ببند
خانه ی خولی نبودم صورتت آتش گرفت
پس بیا در آتش دیوارچشمت ببند
هی به تو گفتم ببین ما را ز آن بالای نی
جان من حالا بیا اینبار چشمت راببند
خواهرت را از سر اجبار مجلس میبرند
پس تو هم در طشت به اجبار چشمت را ببند
اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید
*******************
اشعار ورود کاروان اهل بیت(ع) به کوفه - محمد بنواری
نزدیک دروازه رسیدم تا..دلم سوخت
خیلی میان این شلوغیها دلم سوخت
اوباشهای کوفه دورم را گرفتند
در بینشان بودم تک و تنها دلم سوخت
وقتی کنیز سابقم نان دست من داد
چیزی نگفتم به کسی اما دلم سوخت
اینها که میخندند من را میشناسند
از چشم های آشنا آقا دلم سوخت
هرحا سرت را روی نی دیدم دلم ریخت
هرجا سرت را زیر پا دیدم دلم سوخت
پیرزنی که با عصا بر پهلویم زد
هی ناسزا میگفت بر زهرا دلم سوخت
دارند عبایت را حراجی میفروشند
پس بیشتر از هرکجا اینجا دلم سوخت
زندانی کوفه شدم چشم تو روشن
دیدی همینکه جای خوابم را دلم سوخت
محمد بنواری
*******************
اشعار ورود کاروان اهل بیت(ع) به کوفه – احمد بابایی
زلف دیوانگی ام باز پریشان شده است
روضه خوان ازخبر آینه، حیران شده است
روضه خوان مانده که با معجر زینب چه کند
گویی از آخر این روضه پشیمان شده است
روضه خوان دم نزد اما همگان میدانند
ماه از حادثه کوفه، هراسان شده است
مستمع حوصله ی صبرندارد دیگر
بعد از این صاعقه ها نوبت باران شده است
روضه خوان لال شد و مستمع، آهسته گریست
فهم این روضه برای همه آسان شده است
چند سال است که درگیر همین بیدلی ام
"آتش و آب بهم دست و گریبان شده است"
شاه عریان به صلیب است و مسیحا درعرش
ارمنی در عجب از کار مسلمان شده است
روضه ی کوفه نخوانید مگر نیمه ی شب
این تنوری ست که گرم از سر مهمان شده است
احمد بابایی
*******************
اشعار ورود کاروان اهل بیت(ع) به کوفه
سرنیزه ای که قلب مرا بارها شکست
از دختران تو چقدَر دست و پا شکست
دروازه غلغله است...به دادم برس حسین
بین سر و صدا کمرم بی صدا شکست
ما را شناختند ولی خیره می شدند
قلبم ز چشم طایفه ای آشنا شکست
زخم عمیق روی سرم را نگاه کن
باور نمیکنی که بگویم کجا شکست
من محو پیچ و تاب سرت روی نی شدم
سنگی به من رسید و سرم بی هوا شکست
یک عده دور محمل ما رقص میکنند
بغض گلوی قافله را خنده ها شکست
نان بین کودکان حرم پخش میکنند
خیرات اهل شهر غرور مرا شکست
اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید
*******************
اشعار ورود کاروان اهل بیت(ع) به کوفه – مهدی علی قاسمی
ذکر لبهام یکسره زینب
هست علیا مخدّره زینب
از امامش محافظت میکرد
میمنه تا به میسره زینب
می کشم از مصیبتش فریاد
چقدَر بین راه می افتاد
پای این روضه باید اصلا مرد:
«دخَلَتْ زینبُ علی بْنِ زیاد»
دوری از یار سهم زینب شد
مایه ی اقتدار مذهب شد
موی او شد سپید از بس که
پدرش در مقابلش سَب شد
گوییا اینکه برده اند از یاد
که علی کرده کوفه را آباد
کوفه با دخترش چه ها کرده
خوب مزد امامتش را داد
قد زینب زطعنه ها تا شد
بعد سقا اسیر غم ها شد
آنقدَر در جهان بلا دیده
لقبش «کعبةُ الرّزایا» شد
زینب و چشم بی حیا ای وای
زینب و شاه سرجدا ای وای
او سوارِ کجاوه ی عریان
دلبرش روی نیزه ها ای وای
مهدی علی قاسمی
********************
شعر مدح حضرت زینب کبری(س) – سید حسن رستگار
اکثر اوقات دختر مثل مادر می شود
ارث مادر عاقبت از آنِ دختر می شود
حضرت زهرا اگر انسیة الحورا بود
دختر از این حیث با مادر برابر می شود
عطر یاس و بوی سیب آمیخته با نام او
با حضورش خانه ی حیدر معطر می شود
از دو دریا لؤلؤ و مرجان فقط حاصل نشد
آبشار صبر را سرچشمه کوثر می شود
نام زینب تا گره خوردست با نام حسین
عشق تفسیری از این خواهر برادر می شود
شمه ای از داستان عشق شور انگیزشان
از همه افسانه های عاشقی سر می شود
احسن الحال همه عشاق با امضای اوست
او بخواهد کربلای ما مقدر می شود
ذوالبیان ارثیه ی بابا برای دختر است
با همین ارثیه او در کوفه حیدر میشود
در دفاعِ از حرم عباس درسی داده است
نیزه میگوید فقط این کار با سر می شود
تار و پود چادر مادر اگر خاکی شده
سهم دختر نقش آتش روی معجر می شود
آخر هر روضه و مدحی که از دختر شده
یاد مادر میکنند و صحبت از در می شود
سید حسن رستگار
*******************
شعر مدح حضرت زینب کبری(س) – مصطفی هاشمی نسب
شیعیان حیدریم و خاک پای زینبیم
با نگاه لطف زهرا مبتلای زینبیم
برکت یک عمر گریه بر برادرهای او
لطف فرمودند و حالا ما گدای زینبیم
کربلا از ابتدا تا انتها میدان اوست
از محرم تا صفر غرق عزای زینبیم
در نماز وتر دست گریه کن ها را گرفت
ما حسینی گشته از فیض دعای زینبیم
رازق چشم تر عشاق تنها زینب است
اشک اگر داریم مرهون عطای زینبیم
از نجف تا کربلا هر سال جمع زائران
میهمان سفرهء صحن و سرای زینبیم
روز محشر لحظهء "یوم یفر من اخیه "
با نشان "سینه زن" تحت لوای زینبیم
هر مدافع تا زمین افتاد با خونش نوشت
تا نفس در سینه ها باقیست پای زینبیم
کثرت ایرانیان لشگرش معلوم کرد
بیش از هر قوم دیگر ما فدای زینبیم
او اسارت رفت تا دین خدا احیا شود
ما مسلمانان رنج و غصه های زینبیم
تازیانه خورد اما چادرش را پس گرفت
تا ابد حیران این حجب و حیای زینبیم
مصطفی هاشمی نسب