اشعار فاطمیه - ایام بستری
اشعار فاطمیه – ایام بستری- وحید عظیم پور
زمین گریه زمان گریه، تمام چشمها گریه
صدای مادرم میآید از سجاده با گریه
چرا عجل وفاتی از قنوتش میچکد اینبار
چرا پس با صدای قطعه قطعه، پس چرا گریه؟
چرا ایندفعه جای "جار ثم الدار"ِ دستانش
به روی چادرش میبارد از هر ربنا گریه؟
دل معصوم وقتی بشکند کون و مکان بغض است
که ماهی بین دریا و کبوتر در هوا گریه
صدایی از در و همسایه میآمد که یا حیدر
بگو که فاطمه یا شب شود یا روز را گریه
پدر یک بیت الاحزان از کبود دردهایش ساخت
و کار ما در آنجا روز و شب شد، یکصدا گریه
جلال او، جمال او، صفاتی از خدا دارد
و با هر قطره اشک مادرم دارد خدا گریه
میان کوچه این ایام بی انصافی محض است
که خنده سهم قنفذ باشد اما سهم ما گریه
نه، اشک مادرم ازقصه های غربت باباست
فراوان ریخت از این دردهای آشنا گریه
علی را کار طوفانی زهرا خانه برگرداند
شبیه رعد میغرید و مثل ابرها گریه
وحید عظیم پور
********************
اشعار فاطمیه – ایام بستری- حسن کردی
خیلی با زحمت و سختی
پلکاش و رو هم میزاره
روزی چند بار رو لباساش
داره خونابه میباره
کار خونه ی علی رو
نشسته به جا میاره
واسه ی موهای زینب
رمق شونه نداره
زیر پلکای پر اشکش
رد کوچه ها نشسته
بیشتر از پهلوی زخمیش
دل فاطمه شکسته
زخم پهلو نمی زاره
جا به جا بشه تو بستر
ورم سیاه بازو
بریده امون مادر
حسن کردی
********************
اشعار فاطمیه – ایام بستری- وحید محمدی
سخت است پیش چشم تو مادر بیفتد
مادر بیفتد ، سوره ی کوثر بیفتد
لنگ است کار خانه وقتی که نود روز
خانومِ خانه گوشه ی بستر بیفتد
از هُرم آتش هم اگر پلکی بسوزد
سخت است اشک از چشم های تر بیفتد
شیر خدا باشی و بند غم به دستت
شرمنده خواهی شد اگر همسر بیفتد
اصلا تصوّر کن خودت را جایِ مولا
پیشّ نگاهت یاسِ پیغمبر بیفتد
یا نه تصوّر کن خودت را جایِ بی بی
روی زمین افتاده باشی، ... دَر بیفتد
پائین گرفته صورتش را که مبادا
چشمش به چشمانِ تَرِ حیدر بیفتد
دختر به مادر می رود، پس این طبیعی است
یک روز هم در کوچه ای دختر بیفتد
وحید محمدی
********************
اشعار فاطمیه – ایام بستری- علیرضا خاکساری
دوباره یاد قدیما میکنم
خونه رو برات مهیا میکنم
وقتی از راه میرسی غصه نخور
من خودم درو به روت وا میکنم
با خوشی تو خوشم گریه نکن
آقا منت میکشم گریه کن
جون زینب سرتو بالا بگیر
الهی فدات بشم گریه نکن
خدا بهتر از تو واسه من نداشت
تو دلم بذره محبتت رو کاشت
شب خواستگاری رو که یادته
دستمو بابام تو دست تو گذاشت
به سرم هوای تو پسرعمو
جوونیم فدای تو پسرعمو
دل به دل راه داره جونم مگه نه؟
میمیرم برای تو پسرعمو
آب شدم همه تنم ریخته به هم
تا گلای پیرهنم ریخته به هم
سرم افتاده به روی شونه ام
مهره های گردنم ریخته به هم
دیگه از مدینه دلسردم علی
غصه دارم و پر از دردم علی
یادته گوشواره ی عروسی مو ؟
یکی شو تو کوچه گم کردم علی
دیگه این فاطمه ، زهرا نمیشه
دیگه انسیة الحورا نمیشه
خیلی دوس دارم ببینمت ولی
چه کنم دیگه چشام وانمیشه
علیرضا خاکساری
********************
اشعار فاطمیه – ایام بستری- محسن صرامی
دستم گرفتم باز دفتر را به اصرار
ديدم غم شعري مصور را به اصرار
صديقه سردردش امانش را بريده
برداشت از بالش كمي سر را به اصرار
شكر خدا انگار حالش بود بهتر
او جمع كرد از خانه بستر را به اصرار
فضه تقاضا كرد بنشين،من كه هستم
برخواست از جا روز آخر را به اصرار
نگذاشت روز آخري در خانه باشد
راهي مسجد كرد حيدر را به اصرار
دستاس را چرخاند و گندم آسيا كرد
بوسيد زينب دست مادر را به اصرار
دست اش كمي از كار افتاده ولي باز
شانه زد او گيسوي دختر را به اصرار
ميكرد زير لب دعا؛عجل وفاتي
بستم ميان گريه دفتر را به اصرار
محسن صرامی
********************
اشعار فاطمیه – ایام بستری- حسن لطفی
زودتر کاش بمیرم زِ غم اما چه کنم
ماندهام با تنِ تو با چه کنم با چه کنم
خواستم تا که نَگِریَم به کنارِ بابا
خواستم تا که نَگِریَم به تو اما چه کنم
گریه سخت است به مَردِ تو ولی میگِرید
زیر لب زمزمهاش این شده زهرا چه کنم
از سرِ شب که زدی شانه به مویم به لبت...
خون به جایِ نَفَست آمده حالا چه کنم
بسکه خون میچکد از پیرهنِ تازهی تو
بارها گفتهام ای وای که بابا چه کنم
دیدم آن روز چه آمد به سَرَت در آتش
مانده بودم که در آن همهمه تنها چه کنم
در و دیوار به هم خورد و تو را خُرد نمود
می شنیدم نَفَست را که خدایا چه کنم
من به دنبالِ تو و فکرِ همه کُشتنِ تو
کَس نمیگفت که در زیرِ قدمها چه کنم
پلکِ سرخِ تو قرار است مگر وا نشود
تو بگو با دلِ دلتنگِ تماشا چه کنم
حسن لطفی
********************
اشعار فاطمیه – ایام بستری- حسن لطفی
روزگاریست که جان بر لبِ خونبار رسید
آه ای مرگ بیا نوبتِ دیدار رسید
زحمتِ خانه شدم بسکه زمین گیر شدم
وقتِ شرمندگی از دخترکی زار رسید
باز هم پیرهن تازهی من خونین شد
باز با پیرهنِ تازه پرستار رسید
ولی از بسکه نخوابید زِ بی خوابیِ من
جانبِ بستر من دست به دیوار رسید
گرچه دلتنگِ تماشای حسینم اما...
چشمِ زخمیِ مرا نیمه شبی تار رسید
لابه لای نَفَسم لختهی خون می بینم
از همان روز که بر سینهام آزار رسید
از همان روز که آتش به سراغم آمد
از همان روز که در بود و ستمکار رسید
شعلهای حلقه زد و چادر من را سوزاند
نالهای تا که زدم خندهی انظار رسید
خویش را در پَسِ در جمع نمودم شاید
نرسد زخم به محسن ولی انگار رسید
خویش را در پَسِ در جمع نمودم اما
در به من خورد و به او ضربهی مسمار رسید
حسن لطفی
********************
اشعار فاطمیه – ایام بستری- حسن لطفی
هنوز وقتِ نمازت پرِ تو میاُفتد
به رویِ شانهیِ زینب سَرِ تو میاُفتد
بگیر چهره ولی عاقبت که میدانم
نگاهِ من به دو پلکِ ترِ تو میاُفتد
حسین پا شُد و یک دفعه پیشِ تو اُفتاد
از آن به بعد ببین دخترِ تو میاُفتد
کَمر خمیدهیِ این خانواده پا نَشَوی...
که باز ساقهیِ نیلوفرِ تو میاُفتد
بخواب سُرفه برایَت بَد است میشِکنی
تَرَک به هر طرفِ پیکرِ تو میاُفتد
تو خنده میکنی و شهر هم که میخندد
نگاه جمع که بر شوهرِ تو میاُفتد
حواسِ من به درِ خانه بود میگفتم
اگر که در شِکَنَد بر سرِ تو میاُفتد
شکسته شد در و از آن به بعد میبینم
هنوز خون رویِ بسترِ تو میاُفتد
نبود باورم اینکه مقابلم آنجا
که ردِ شعله رویِ معجر تو میاُفتد
فقط سفارش پیراهن است و زیرِ گلو
همینکه چشمِ تو بر دخترِ تو میاُفتد
حسین را تو بغل میکنی و میخوانی
چقدر لطمه به انگشترِ تو میاُفتد
عزیز من به زمین میخوری و میبینی
درست پیشِ سَرَت مادرِ تو میاُفتد
حسن لطفی
********************
اشعار فاطمیه – ایام بستری- رضا باقریان
کمر فاطمه جز غربت تو خم نشود
تن مجروح، که با اشک تو مرهم نشود
حاضرم دست من از ساقه ترک بردارد
ولی از چشم تو حتی مژه ای کم نشود
به غرور تو لگد خورد، و یا همسر تو؟
ترکِ پهلوی زهرا به فدای سر تو
خودم از بی کسیِ تو به خدا باخبرم
گرچه خاکسترم، اما ز غمت شعله ورم
نیزه هم باشد اگر، سینه سپر خواهم کرد
امتحان دادم و، دیدی که برایت سپرم
نفسی باشد اگر، باز شوم یاور تو
ترکِ پهلوی زهرا به فدای سر تو
خواستم دست تو بسته نشود، اما شد
دل زار تو شکسته نشود، اما شد
خواستم پا شوم از زیر فشار در که...
تار و پود تو گسسته نشود، اما شد
می دود پشت سرت با قدِ خم دلبر تو
ترکِ پهلوی زهرا به فدای سر تو
من گرفتار تو هستم، تو گرفتار منی
حیدری هستم و تو حیدر کرار منی
هر دو یک عمر طبیب هم و بیمار همیم
چه شد امروز علی، که تو پرستار منی
می چکد خجلت از این چشم تر کوثر تو
ترکِ پهلوی زهرا به فدای سر تو
دست من نیست اگر چشم ترم می سوزد
پهلو و بازو و زخم کمرم می سوزد
تن آتش زده ام پای تو خاکستر شد
به خدا بهر تو دارد جگرم می سوزد
بعد من نیست کسی یاور و هم سنگر تو
ترکِ پهلوی زهرا به فدای سر تو
رضا باقریان
********************
اشعار فاطمیه – ایام بستری
آورده دستی را کمی بالا به زحمت
دستی گرفته زیر دستی را به زحمت
دست دعای دختری هم رفته بالا
بلکه نیوفتد مادرش زهرا به زحمت
سخت است درد بازویش را از عزبزش
پنهان کند صدیقه ی کبری به زحمت
زینب نکن اینگونه گیسو را پریشان
مویت مرتب میشود حالا به زحمت
برخواسته از جای خود قطعاً به سختی
خوابیده در بستر اگر شبها به زحمت
خون جگر از زخم پهلویش پیداست
می ایستد وقتی که روی پا به زحمت
از تاول پایش مشخص میشود که
یا با مَشقَّت راه رفته یا به زحمت
پیراهنش هم زار خواهد زد برایش
آن شب که غسلش میدهد مولا به زحمت
مظلوم عالم بیش از الان خواهد افتاد
با رفتن انسیة الحورا به زحمت
اجرا شده توسط حاج منصور ارضی در 18 بهمن 95
********************
اشعار فاطمیه – ایام بستری- محمد جواد شیرازی
مادرم در بستر است این روزها
روزی ام چشم تر است این روزها
مردمِ شهر مدینه کارشان
ترک نهی از منکر است این روزها
از زبان دوست و دشمن فقط
طعنه سهم حیدر است این روزها
ذکر من امن یجیب و پر زدن...
...آرزوی مادر است این روزها
خواست تا حال علی بهتر شود
گفت: حالم بهتر است این روزها
هیچ کس این جمله را باور نکرد
پهلویش گویاتر است این روزها
چه بلایی بر سرش آورده اند
مردم دنیا پرست این روزها
نیمه شب ها درد پهلو می کشد
بازویش دردسر است این روزها
دردها از دست مادر خسته اند
دردش از پا تا سر است این روزها
مجتبی هم پیر شد بس که فقط
فکر مسمار و در است این روزها
شانه زد موی مرا فهمیده ام
روزهای آخر است این روزها
محمد جواد شیرازی
*********************
اشعار فاطمیه – ایام بستری- محمد حسن بیات لو
دیگر کنار بستر من دیده تر مکن
درد دلِ غریب مرا بیشتر مکن
وقتی که من به روی تو در باز کنم
این قدر بر زمین ز خجالت نظر مکن
هنگام غسل دادن و دفنم فقط علی
یک تن ز دشمنان خودت را خبر مکن
اصلاً چرا تو اینهمه غمگین نشسته ای؟
زانو بغل مگیر و مرا خون جگر مکن
با زینبم وصیت من شد که بعد از این
از کوچه های تنگ مدینه گذر مکن
بانوی خانه ی توأم و کار می کنم
پرسش از این خمیدگی و این کمر مکن
در کوچه هم مغیره به تو خنده میکند
از کوچه ای که می گذرد او گذر مکن
راحت برو به بستر خود خواب ناز کن
شب ها کنار بستر من دیده تر مکن
محمدحسن بیات لو
********************
اشعار فاطمیه – ایام بستری- محسن حنیفی
مریضه ای که شفا می دهد، جواب شده است
فلک به روی سر مرتضی خراب شده است
نفس کشیدن زهرا چقدر قیمتی است
که قدر جان علی، هر نفس حساب شده است
پناه عالمیان حیدر است، اما او
پرش شکسته، پناه ابوتراب شده است
نخی ز چادر او آفتاب شد، اما
غبار، در پی آزار آفتاب شده است
غبار بر روی چادر نشست در کوچه
غبار قاتل خورشیدِ در حجاب شده است
برای صورت او برگ گل ضرر دارد
همان کسی که به او حوریه خطاب شده است
صداق فاطمه را شرم مرتضی پرداخت
برای دادن مهرش، چقدر آب شده است
دلیل شرم علی بال زخمی زهراست
دلیل شرم علی قصه طناب شده است
دو دست دختر او را طناب بعداً بست
امان؛ مسير غزل مجلس شراب شده است
محسن حنیفی
********************
اشعار فاطمیه – ایام بستری- حسن کردی
طوبای مرتضی که زمانی رشیده بود
دیگر ز تندباد بلا قد خمیده بود
غرق سکوت خسته و مجروح و بی نفس
شمعی که قطره قطره به اخر رسیده بود
حتی برای حرف زدن هم توان نداشت
طوفان شعله ها نفسش را بریده بود
تنها شراره دلش این بود که چرا
کار علی به خانه نشینی کشیده بود؟
جای رسول در عوض لیله المبیت
با جان خویش جان علی را خریده بود
ان روز درد غنچه خود را به خاک سرخ
بعد از جسارت در و دیوار دیده بود
داغ عظیم ناحله الجسم را علی
تنها به شانه در شب دفنش کشیده بود
حسن کردی
********************
اشعار فاطمیه – ایام بستری- پوریا باقری
مادر از خواب پرید و کمرش درد گرفت
مرغ پر بسته ی ما ، بال و پرش درد گرفت
سرفه ها خشک و گلوگیر ، خدا رحم کند
گفت زینب ، که دوباره جگرش درد گرفت
چشم را بست که قدری سرش آرام شود
یاد آن روز که افتاد ، سرش درد گرفت
خواست برخیزد از این بستر خونی اما
جای هر بوسه ی گرم پدرش درد گرفت
گریه هایش بخدا درد سری بود فقط
باز از گریه دو تا پلک ترش درد گرفت
بعد هفتاد و دو شب پهلوی او خونین بود
میخ آتش زده ی " در " اثرش درد گرفت
دست بر شانه ی من خانه تکانی میکرد
خم شد و داد کشیدم : کمرش درد گرفت
پوریا باقری
********************
اشعار فاطمیه – ایام بستری- مهدی مقیمی
ای زمینخوردهی آسمانی
ای بهارِ اسیرِ خزانی
مادر از حال و روز تو پیداست
چشم پوشیدی از زندگانی
پشت این خانواده به کوه است
تا تو هستی و آرام جانی
دوست دارم کنارم بمانی
حیدرت آشنایی ندارد
زخم روحش شفایی ندارد
بعد از آن اتفاقی که افتاد
چشم تو روشنایی ندارد
از زمانی که در بستری تو
سفرۀ ما صفایی ندارد
بی تو اصلاَ چه آبی چه نانی
مثل پروانه افروختی تو
صبر را از که آموختی تو
در ز تو شرم دارد ز بس که
دیده بر میخ در دوختی تو
فضه می داند این را که مادر
تا چه حد پشت در سوختی تو
کاین چنین خسته و ناتوانی
مادرم بود و ستر و عفافش
کعبه مشتاق و گرم طوافش
مادرم بود و غم بود و کوچه
قنفذ آمد به عزم مصافش
تیغ خود را کشید از نیام و
زد به بازوی او با غلافش
پیر شد مادرم در جوانی
نیست نامرد الّا مغیره
قاتلِ تک تک ما مغیره
وای بر من که در کوچه ها شد
مادرم روبرو با مغیره
بود چشمم به رخسار مادر
دیدم آن صحنه را تا مغیره
ضربه زد چهره شد ارغوانی
از سرِ غیظ و پستی تو را زد
مثل شیشه شکستی تو را زد
راه را بر تو سد کرد و حس کرد
بی کس و یار هستی تو را زد
بین کوچه غرورم لگد شد
تا مغیره دو دستی تو را زد
گفت پاشو اگر می توانی
زیر بار خجالت خمیدم
ناسزا گفت واضح شنیدم
بی هوا زد به روی تو سیلی
دست آن بی حیا را کشیدم
پا شدی از روی خاک کوچه
کاش میمردم آنجا که دیدم
خاک از چادرت می تکانی
مادرم غصه بسیار خوردی
سیلی از دست کفار خوردی
طعنه و نیش دشمن کمت بود
پشت در نیش مسمار خوردی
آنچنان زد لگد روی در که
هم ز در هم ز دیوار خوردی
سوخت خانه به دستور ثانی
زمزمه روی لب داری یارب
مادرم ظاهرا خوبی امشب
خنده آمد به لبهای بابا
خانه با دست تو شد مرتب
علتش چیست امشب فقط که
خیره سمت حسینیّ و زینب
داستان را کجا می کشانی؟
هم شکسته پر و بال رفتی
هم به دل مانده آمال رفتی
تا وصیت کنی چند دفعه
از مدینه به گودال رفتی
با سفارش برای حسینت
لحظۀ آخر از حال رفتی
ظاهرا فکر شمر و سنانی
اشک در چشم تار تو لرزید
روی روی کبود تو غلطید
مادرم حس دلواپسی را
در دو چشم ترت می شود دید
از نگاهت به دست حسینت
می شود نکته را خوب فهمید
فکر انگشتر و ساربانی
مهدی مقیمی