اشعار ضربت خوردن حضرت امیر(ع)
اشعار مدح امیرالمومنین(ع) – سید مصطفی هاشمی
خواستیم از تو بگوییم...کمی هم گفتیم
از غم و غصه ی در هاله و مبهم گفتیم
فقط از رزم تو در جنگ دمادم گفتیم
گاه از تیغ دو دم موی پر از خم گفتیم
پرده از عشق گشودیم ولی کم گفتیم
فکر کردیم که مدح علوی آسان است
باید از اول او گفت...از اول تنهاست
باید از آخر او گفت که ختمش والاست
از ازل تا به ابد شوکت او پا برجاست
با علی عشق کنار آمده در دل غوغاست
یا علی گفتم و از عقل صدایی برخواست
این علی کیست خدایا قلمم حیران است
هست در هر طرف عالم امکان بویش
تا نسیمی بوزد نافه گشا از کویش
عالمی مست ازآن زمزمه هوهویش
دستمان بازهم افتاد به بند مویش
دست نه اینهمه کشکول گدایی سویش...
آسمان جزو گدایان صف باران است
علم او عین عمل در طبق اخلاص و...
در شجاعت عددی شخص که بی مقیاس و...
در عطوفت همه دیدند که خیرالناس و...
ادبش وصف ندارد ، پسرش عباس و...
پیش هر سنگ جواهر در او الماس و...
هرچه خوبیست درون صدفش پنهان است
شب گذشته است تمام شرر جان خفته
شمع ها غرق درآن شعله سوزان خفته
یک نفر رفت از آن کوچه دوران خفته
شهر بی درد پر از مردم وجدان خفته
آن زمانی ست که تا حضرت سلمان خفته
کیسه بر دوش علی در صدد درمان است
سید مصطفی هاشمی
**********************
اشعار مدح امیرالمومنین(ع) – ابراهیم زمانی
ساقی بده پیاله که مستم نگار را
یک جرعه ماه کامل شبهای تار را
وقتی قرار نیست من بی قرار را
باید به چشم سرمه کنم این غبار را
من خاک پای حیدر دلدل سوار را
ای در عدالت از همه با اعتبار تر
در جبر نیست مثل تو با اختیار تر
دریا دلی و چشم تو دریا کنار تر
ابروی تو ز تیغ دو دم ذوالفقار تر
داده خدا به دست خودش ذوالفقار را
قنبر که شد غلام شما غم نداشته است
چون ترسی از عذاب جهنم نداشته است
شاهی که درنداری خود کم نداشته است
حتی شنیده ام که سپر هم نداشته است
بخشیده در نداری خود هم ندار را
چون قله ای مقابل این قلوه سنگ ها
هرگز نکرده پشت به میدان جنگ ها
یعسوب دین نبوده به دنبال ننگ ها
شیر خدا نداشته ترس از پلنگ ها
تحمیل کرده بر دل دشمن فرار را
فرقی نمی کند چه کسی روبه روی اوست
در راه دوست بسته علی چشم روی دوست
وقتی عدالتش به عقیل آتش است و پوست
یعنی که آبروی خدا فکر آبروست
دین خدا گرفته از او اعتبار را
هرکس به جنگ تن به تن آمد خراب شد
پیش ابوتراب شکست و تراب شد
دنیا سوأل بود فقط او جواب شد
از مشرق نگاه علی آفتاب شد
گردانده است گردش لیل النهار را
در " لیلة المبیت " علی بود و هیچکس
روز غدیر روز " ولی " بود و هیچکس
پیمانه های لم یزلی بود و هیچکس
یعنی جواب شهر بلی بود و هیچکس -
مثل علی نداشته این افتخار را
پنهان فقط علیست نمایان فقط علیست
دریا علیست کوه و بیابان فقط علیست
نهج البلاغه هیچ که قرآن فقط علیست
من کافرم چرا که مسلمان فقط علیست
باید که سجده کرد خداوندگار را
باید به راز خلقت این مرد فکر کرد
بر آنچه فتنه با دل او کرد فکر کرد
در انزوای خویش بر این درد فکر کرد
اینکه علی که بود و چه آورد ؟ فکر کرد
اما چگونه بشمرم این بی شمار را... ؟
ابراهیم زمانی
********************
اشعار ضربت خوردن امیرالمومنین(ع) – حبیب نیازی
يك جور زدند كه از دو زانو افتاد
يا فاطمه اي گفت و به پهلو افتاد
از شدت ضربه سر فقط باز نشد
چه فاصله اي بين دو ابرو افتاد
بالت اگر افتاد پرت ضربه نخورد
ديگر به كنارت پسرت ضربه نخورد
هرچند كه بي خبر ز پشتت زده اند
صد شكر دگر پشت سرت ضربه نخورد
حبیب نیازی
********************
اشعار ضربت خوردن امیرالمومنین(ع) – مسعود اصلانی
آسمان بود و علی بود و شب و غمهایش
گردی از غصه نشسته به روی سیمایش
آخرین سفره ی افطارعلی فرق نکرد
باز هم نان و نمک درعوض خرمایش
میهمان بودن بابا خوشی دختر بود
داشت دلشوره ی سختی ز غم بابایش
چقدر چشم به بالای سرش میدوزد
پر درد است چرا زمزمه ی لبهایش
بی قرار است و از این حالت او معلوم است
زنده شد درنظرش خاطره ی زهرایش
رفت مولا طرف مسجدو باخودمیبرد
عالمی را طرف حادثه ی فردایش
سالها رنج و غم از صوت اذانش پیداست
اشهدُ انّ علی زخمی داغ زهراست
آسمان پای غم بال و پرش ریخت به هم
و زمین بر اثر چشم ترش ریخت به هم
میکشد آه علی قلب زمان میسوزد
چه تبی داشت ؟ فلک بر اثرش ریخت به هم
نوبت سجده ی آخرشد و واویلا شد
تیغ بالای سرش؛دور و برش ریخت به هم
ضربه ای سخت به فرق سراو کوبیدند
استخوان باز شد و فرق سرش ریخت به هم
دل محراب پر از خون و زمین خون و محاسن خونی
بین خون دید پدر را پسرش ریخت به هم
طرف خانه علی را به چه حالی بردند
زینب از دیدن وضع پدرش ریخت به هم
بین چشمان پدر اشک خدا را میدید
سالها مانده ولی کرب و بلا را میدید
سر و کارش به غم سوختنی می افتد
پای زخم بدن بی کفنی می افتد
دیدن زخم برادر جگرش را سوزاند
یاد زخم بدن پاره تنی می افتد
دست و پا میزند و دشمن بی احساسش
بادم تیغ به جان بدنی می افتد
سر و کار نوک یک نیزه ی لب تشنه ی خون
به کویر پرخون دهنی می افتد
سر او را به سر نیزه زدند و دیدند
چشم او خیره به چشمان زنی می افتد
وقت غارت شدنش آه به دست قاتل
خواهری دید عقیق یمنی می افتد
از تنش پیرهنش را که به غارت بردند
دختران حرمش را به اسارت بردند
مسعود اصلانی
برگرفته از کانال بی پلاک
********************
اشعار ضربت خوردن امیرالمومنین(ع) – پوریا باقری
خسته از مردمِ دنیاست ، چه تنها مانده
چند سالی است که در حادثه ای جا مانده
وقتِ رفتن ز درِ خانه به خود میگوید:
روی "در" ، چند نخ از چادرِ زهرا مانده
زیرِ لب زمزمه اش ذکرِ " اَغِثْنِی یا رَب "
فاطمه رفت ، خدا... حیدرش اینجا مانده
بعدِ سی سال غریبی و غمِ در به دری
باز ، چشمانِ علی سوی "دری" وا مانده
او فقط منتظرِ فاطمه ی زهرا بود...
پس بدیهی است که بیگانه ز دنیا مانده
زینبش گفت: پس از حادثه ی ”سیلی” و ”در”...
نه در این خانه "حسن" مانده ، نه "بابا" مانده...
سحرِ نوزدهم بود... علی راهی شد
میرَوَد سوی قراری که به فردا مانده
با چه شوقی طرفِ مسجد و محرابش رفت
در و دیوار و ستون ها به تماشا مانده
فاطمه ، منتظرِ دیدنِ روی علی و...
دو سه تا چشم ، ولی در پِیِ آقا مانده
یک طرف ، زینب و کلثوم و برادرهایش
یک طرف ، فاطمه و حضرتِ طاها مانده
یک طرف ، "خاک" عزادارِ غمِ بابایش...
یک طرف ، منتظرش عالمِ بالا مانده
ولی انگار که دلتنگِ رُخِ فاطمه است
رفت مولا و... جهان ، واله و شیدا مانده
وقتِ رفتن به لبش زمزمه ای داشت علی:
روی "در" چند نخ از چادرِ زهرا مانده
پوریا باقری
********************
اشعار ضربت خوردن امیرالمومنین(ع) – موسی علیمرادی
با کولهبار نان، شبِ آخر قیام کرد
مردی که هرچه داشت به کف وقف عام کرد
یک در میان جواب سلامش نمیرسید
آن که خدا به هر قدم او سلام کرد
هم جود کرد و هم به خودش ناسزا شنید
او باز هم مقابلشان احترام کرد
از غربتش به قول خودش بس، که روزگار
با مرتضی معاویه را هم کلام کرد
بر دوش اوست چرخش دنیا ولی بر آن
طفلی نشست و حس نشستن به بام کرد
بعد از نماز نافلهی شب بلند شد
سمت مدینه فاطمهاش را سلام کرد
با این سلام روضهی آخر شروع شد
با خاکهای چادر زهرا تمام کرد
غمگینترین امیر الهی که بشکند
دستی که خنده را به لب تو حرام کرد
هفتآسمان به جوش و خروش آمده مرو
آن را علی به گوشهای از چشم رام کرد
جای صلات ماذنه با صوت مرتضی
حی علی العزای علی را پیام کرد
بیدار کرد قاتل خود را که حاضرم…
با شوق خویش خون خودش را به جام کرد
تا ضربه خورد عالم و آدم به سر زدند
در عرش و فرش گریه، خواص و عوام کرد
تا ضربه خورد خنده به لبهای او نشست
گویا به زهر تیغ, عسل را به کام کرد
دستی به روی دوش حسن تا به خانهاش
هر کوچه را به خون سرش سرخ فام کرد
درخانه زینب است رهایم دگر کنید
آری رعایت دل او را امام کرد
زهراست کعبه و حجرش زینب است و بس
روی جبین دختر خود استلام کرد
آری رعایت دل زینب سفارش است
وای از دمی که بنت علی رو به شام کرد
آن دختری که سایهی او هم ندیدنی است
چشمان بد به دور و برش ازدحام کرد
یک بیحیا که دید کنیزی نمیبرد
از آل مرتضی طلب یک غلام کرد
موسی علیمرادی
********************
اشعار ضربت خوردن امیرالمومنین(ع) – قاسم صرافان
می روی با فرق خونین پیش بازوی کبود
شهر بی زهرا که مولا قابل ماندن نبود
با وضو آمد به قصد لیله الفرقت، علی
ابن ملجم در شب احیاء چه قرآنی گشود
مسجد کوفه کجا، پشت در کوچه کجا
ضربت کاری که خوردی، یا علی! آن ضربه بود
دور محرابت نمیبیند ملائک را مگر؟
با چه رویی دارد این شمشیر میآید فرود
ساقیا در سجده هم جام شهادت میزنی
اولین مستی که میخوانی تشهد در سجود
کینهای از ذوالفقارت داشت گویی در دلش
تا چنین فرق تو را وا کرد شمشیرِ حسود
رسم شد شق القمر کردن میان کوفیان
از همین شمشیر درس آموخت عاشورا، عمود
در وداعت با حسین اشک تو جاری میشود
دیدهای گویا از اینجا خیمهها را بین دود
بین فرزندانی اما این حسینت را غریب
میکشندش با لبان تشنه در بین دو رود
با یتیمان آمدم پشت سرای زینبت
شیر آوردم پدر جان! دیر آوردم، چه سود؟
قاسم صرافان
********************
اشعار ضربت خوردن امیرالمومنین(ع)
قرآنِ زينب سوره ات كوتاه تر شد
بابا چرا افطارت امشب مختصر شد
نان و نمک خوردی به زخم من نمک خورد
دختر شدن خیلی برایم درد سر شد
من دختری بابایی ام دلشوره دارم
در خواب دیدم که سرت شَقّ القمر شد
امشب زمین و آسمان کرد التماست
امشب دعاهایم تماماً بی اثر شد
حتی همین نعلین های وصله پینه
گفتند آقا جان نرو مسجد، اگر شد
اصلاً خبر داری دلم خیلی گرفته
دیدی که سردردم از امشب بیشتر شد
یادم نرفته خانه ای که در مدینه
آتش گرفت و معبر آن چِل نفر شد
یادم نرفته کوچه دستان تو را بست
مادر زمین خورد و شهیدِ میخ در شد
یک وقت دیدی کوفه هم شد دشمن ما
یک وقت دیدی ناله هایم پر شرر شد
یک وقت دیدی که سرِ دروازه شهر
خیرات این مردم به اطفالِ تو شَر شد
یک وقت دیدی که اراذل سر رسیدند
صدها جسارت از حرامی ها به سر شد
چه فکرهایی که نکردم از سر شب
بازار و چوبِ محملِ خونی زینب
اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید
********************
اشعار ضربت خوردن امیرالمومنین(ع) – محمد جواد پرچمی
آمدی خانه ام دلم خوش شد
آفتاب یگانۀ زینب
چقدر خوب شد سری زده ای
دم افطار خانۀ زینب
باز امشب دوباره مثل قدیم
با هم از هر دری سخنی گفتیم
دخترانه تو را بغل کردم
پدری دختری سخن گفتیم
گفتی امشب دگر به شمع سحر
پر پروانۀ تو نزدیک است
از برای وصال فاطمه ام
دخترم خانۀ تو نزدیک است
حرف رفتن زدی دلم خون شد
طاقتم را محک بزن ، باشد
شیر را پس بزن نمک بردار
روی زخمم نمک بزن باشد..
گریه ات بی قرار زهرا کرد..
آسمان و ستاره هایش را
شب آخر چقدر می بویی
تکه ی گوشواره هایش را
خاطرات مدینه تازه شدند
میخ در که گرفت به شالت
یاد آن کوچۀ شلوغی که
مادرم می دوید دنبالت
.... مادرم می دوید، می افتاد
دور او را سر و صدا برداشت
از تو دستش جدا نمی شد که
قنفذ اما قلاف را برداشت
رفتی و آمدی چه آمدنی
حق بده غم مرا عذاب کند
چه کسی اینچنین دلش آمد
صورتت را به خون خضاب کند
پیش من بی رمق به خاک نَیُفت
ای پدر خاک بر سرم پاشو
گوشۀ خانه دق کنم خوب است؟
اسداللهِ مادرم پاشو
زخم فرق تو هم نمی آید
مجتبی هر قدر که می بندد
تا می آیم بلند گریه کنم
ابن ملجم بلند میخندد
صبرم از دست می رود بی تو
پس برای دلم نیایش کن
واجب الاحترامیِ من را
تو به این کوفیان سفارش کن
این طرف نزد خود حسن دارم
آن طرف هم حسین پیش من است
گریۀ من برای بی کسی
قتلگاه و شهید بی کفن است
قاتل آنقدر بددهن شده بود
حرفهای زننده ای می زد
شمر از پشت سر به گردن او
ضربه های کشنده ای می زد
محمد جواد پرچمی
********************
اشعار ضربت خوردن امیرالمومنین(ع) – علی فردوسی
به سجده گاه سر بندگی چنان بگذارد
که عشق را همه انگشت بر دهان بگذارد
تمام شب پی نام و نشان فقر بگردد
که بی نشان در هر خانه آب و نان بگذارد
غمی که محرم آن نیست گوش خلق جهان را
عجیب نیست که با چاه در میان بگذارد
صدای شیون گلدسته های شهر بلند است
علی به خانه نشسته، اگر اذان بگذارد
به انتقام عدالت، زمانه تیر عداوت
کمین نشسته که ناگاه در کمان بگذارد
به نعره بر سر فرقش نشاند تیغ و ندانست
که داغ بر دل شمشیر بی زبان بگذارد
دویده زهر چنان در تنش که شیر محال است-
افاقه ای بکند، هر قدر توان بگذارد
به وصل یار چنان دارد اشتیاق که حاشا
که شیرخواره به پستان چنان دهان بگذارد
اگرچه عرش بلند است، پیش پای کمالش
به خاک هم نرسد، هرچه نردبان بگذارد
مباد اینکه شود کوفه رو سپید تر از ما
اگر که غیرت ما را به امتحان بگذارد...
علی فردوسی
********************
اشعار ضربت خوردن امیرالمومنین(ع) – محمد حسن بیات لو
شب بود وشهر کوفه پر از آه و درد بود
حال و هوای کوفه غم انگیز و سرد بود
شب بود و ظلمتی که فضارا گرفته بود
از بار غم تمامیِ دلها گرفته بود
مردی غریب سوی مصلی روانه بود
دریای دیدگان ترش بی کرانه بود
میرفت وآسمان هم ازاین درد میگریست
مردی که در نهایت قدرت؛غریب زیست
غیر از غم مدینه به لب صحبتی نداشت
غیر از وصال فاطمه اش حاجتی نداشت
تنهاترین ، غریب ترین مرد کوفه بود
کیسه بدوش کوفه و شبگرد کوفه بود
عمری ز خاطرات مدینه کباب شد
تنها انیس، راز دلش چاه آب شد
هم بازی تمام یتیمان کوفه بود
فکر غذا و سفره ی بی نان کوفه بود
پایان رسیده لحظه ی چشم انتظاری اش
دلشوره داشت زینب از این بیقراری اش
محمد حسن بیات لو
********************
اشعار ضربت خوردن امیرالمومنین(ع) – مهدی مقیمی
خوب کردی که سرِ سفره نمک هم داری
چون که زخم دلم امشب به نمک داشت نیاز
همسر من که زمین از نفسش بر پا بود
به مناجات شبش حور و ملک داشت نیاز
با خودش بود و به کار احدی کار نداشت
مهربان بود و به سوداش ، فلک داشت نیاز
خلق شد عالم هستی به وجود زهرا
به دعاهاش ، سما تا به سمک داشت نیاز
پشت در رفت حمایت کند از من ورنه
یک چنین فاطمه ای کِی به فدک داشت نیاز
یک زن و کودکِ بی تاب ، میان کوچه
کِی به بی حرمتی و فحش و کتک داشت نیاز
جای حیدر کمک از فضه گرفت و بر خاست
پشت در سقط جنین شد به کمک داشت نیاز
با نسیمی رُخِ گلبرگِ گُلم لَک می شد
تو بگو برگ گل یاس به چَک داشت نیاز ؟؟!!
.. حرمله ...! تا ز عطش جان ندهد طفل رباب
چند قطره فقط از آب خنک داشت نیاز
مهدی مقیمی
********************
اشعار ضربت خوردن امیرالمومنین(ع) – مهدی مقیمی
عجیب خسته ز غمهای بی شمار شدم
عجیب ، سیر از این خاک و این دیار شدم
همیشه منتظر این دقیقه ها بودم
که تیغ ، بر سر من خورد و رستگار شدم
ز خونِ سر که به نعلین می چکد پیداست
که من مسافرِ سمتِ دیارِ یار شدم
عجیب منتظرم میل فاطمه دارم
عجیب دل زده از دست روزگار شدم
سرم به حال دلم خون ز دیده می بارد
برای فاطمه ام سخت بی قرار شدم
امیدِ دیدن زهرا جوانه زد در من
اگر چه رنگ خزانم پُر از بهار شدم
تمام غصۀ من زینب است و قصۀ او
به یاد معجر زینب به غم دچار شدم
امان ز مردم کوفه من از همین حالا
برای کوفۀ زینب جریحه دار شدم
سرِ شکافته ام را زِ یاد برده ام و
به یاد کوچه و بازار سوگوار شدم
مهدی مقیمی