اشعار ورود کاروان اهل بیت(ع) به کوفه
اشعار ورود کاروان اهل بیت(ع) به کوفه – رضا قربانی
در کوفه داغ بر جگرم می گذاشتند
با چکمه پا به روی پرم می گذاشتند
حتی محله ى خودمان هم محل نداد
شاگردهامْ سر به سرم می گذاشتند
تا بین راه دادِ مرا در بیاورند
آوازه خوان به دور و بَرَم می گذاشتند
از ناقه ها پیاده شدن مشکل است، کاش
یک مَحْرمی برای حرم می گذاشتند
عادت نداشتم به شلوغى كوچه ها
اين چند روزه در صف اغيار بد گذشت
حرف خدا زدم سرم از چندجا شكست
هربار آيه خواندم و هربار بد گذشت
مانند مادرت رخ من هم كبود شد
شد صورتم كشيده به ديوار بد گذشت
رضا قربانی
*******************
اشعار ورود کاروان اهل بیت(ع) به کوفه – محمد مهدی خانمحمدی
صدای گریه ی او شهر را تکان می داد
و پای روضه ی او هر که بود جان می داد
میان قوم عرب یک نسب شناس کجاست
که لحن خطبه علی را فقط نشان می داد
نگاه کرد به تسبیح خواهرش زینب
که این حماسه به او قدرت بیان می داد
کلام دختر نهج البلاغه نافذ بود
و درس مردی و غیرت به کوفیان می داد
خطاب کرد: «شما تا ابد دو رو بودید
اگر خدا به شما عمر جاودان می داد
به پاس این همه مدت که دم تکان دادید
خلیفه کاش همان قدر استخوان می داد
در این معامله کوفه سفیه بود سفیه
که دین خویش نفهمیده رایگان می داد
نشسته اید سر سفره ی حرام آن قدر
که نامه های شما نیز بوی نان می داد
و رود های روان را بر آن کسی بستید
که اذن ریزش باران به آسمان می داد
به بی پناهی اهل خیام در صحرا
فقط حرارت خورشید سایبان می داد
شما به نام محمد چقدر می کشتید
خدا اگر به علی همچنان جوان می داد»
و کاش خطبه او تا همیشه جاری بود
و کاش گریه کمی بیشتر امان می داد
نوشته اند که شورش به راه می افتاد
اگر زمانه کمی بیشتر زمان می داد
محمد مهدی خانمحمدی
*******************
اشعار ورود کاروان اهل بیت(ع) به کوفه – حسن کردی
ناگهان چشم مرا سوخت تماشای سرت
ناگهان آمدی از راه تو با پای سرت
خطبه ام از دهن افتاد همینکه دیدم
نیزه ای دست در انداخته بر نای سرت
جگرم داغ تر از کنج تنور خولی ست
مثل خاکستر جا مانده به پهنای سرت
کاش بر نیزه در این ظهر سر کودک من
لحظه ای سایه می انداخت به بالای سرت
از لبت آیه نیافتاد در این بارش سنگ
تا که آرام بگیریم به نجوای سرت
دستم از زخم لبت نیزه نشین کوتاه است
تا که مرهم بگذارم به مداوای سرت
حسن کردی
*******************
اشعار ورود کاروان اهل بیت(ع) به کوفه – حبیب نیازی
من که جز با تو هوای سفرم هیچ نبود
سفرم بود ، ولی همسفرم هیچ نبود
رفت سامان من از بی سر و سامان شدنت
با سرت جز قدم در به درم هیچ نبود
نکند فکر کنی خسته ام از راه امّا
کاش در کوفه مسیرِ گذرم هیچ نبود!
شهر تعطیل و همه منتظرِ خواهر تو
سر دروازه رسیدن نظرم هیچ نبود
زینب و رد شدن از بین شلوغی؟اینجا ؟
اصلا انگار زمانی پدرم هیچ نبود
سرِ در نیزه ی عباس شده دردسرم
به زبانِ همه غیر از خبرم هیچ نبود
راه باز است ولی ، باز شده هر چشمی
راه تا راه به جایی ببرم هیچ نبود
جگر شیر خدا ، داده خداوند به من
با تماشای تو دیگر ، جگرم هیچ نبود
چوبه ی محمل و پیشانیِ من بود شکست
رونمای تو از این بیشترم هیچ نبود
یا که ماه روی تو نیمه هلالی شده ست
یا که نه ، سوی دوتا چشم ترم هیچ نبود
لطف کن از سرِ نی ، با دل این دخترکت...
جز صدای "ابتا" دور و برم هیچ نبود
نان و خرما صدقه میدهد این کوفه به ما
غیرِ دلشوره روی بال و پرم هیچ نبود
خطبه ی خواهرت از کوفه نفس میگیرد
چادر و پوشیه و مقنعه پس میگیرد
حبیب نیازی