اشعار شهادت حضرت رقیه(س)
اشعار شهادت حضرت رقیه(س) - علی لواسانی
دوش وقت سحر از يار خبر مي آمد
و ندر آن ظلمت شب داشت پدر مي آمد
بي خود از خويش، دگر درد فراموشش شد
داشت از اوج فلك، قرص قمر مي آمد
چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي
آن شب قدر كه با سوز جگر مي آمد
هاتف آن روز بدو مژده ديدار نمود
كه سري در پي او داشت به سر مي آمد
همت عمه و انفاس پدر شد ورنه
در همان كوچه دگر حوصله سر مي آمد
علی لواسانی
*******************
اشعار شهادت حضرت رقیه(س) - مصطفی متولی
دل كباب كه ديگر شرر نميخواهد
انيس غصه و غم چشم تر نمي خواهد
كبوتري كه قفس را مزار ميداند
براي زندگي اش بال و پر نميخواهد
يكي بپرسد از اين قوم بي حيا كه مگر
سه ساله دختر تنها پدر نميخواهد؟
اگر بهانه بابا گرفت دختركي
به غير مرحمتي مختصر نميخواهد
يكي به عمه بگويد به من سپر نشود
شكسته دستم و ديگر سپر نميخواهد
بهانه جويي من مشكل خرابه شده
در اين خرابه كسي دردسر نميخواهد
مصطفی متولی
*********************
اشعار شهادت حضرت رقیه(س) - مصطفی متولی
ساحل زخم گلويت دل درياي من است
موي تو سوخته اما شب يلداي من است
آمدي داغ دل تنگ مرا تازه كني
يا دلت سوخته از دربدريهاي من است؟
خواب ديدم بغلم كرده اي و ميبوسي
سر تو در بغلم معني روياي من است
واي بابا چه بلايي به سرت آمده است
لبت انگار ترك خورده تر از پاي من است
بسكه زخمي شده اي چهره تو برگشته است
باورم نيست كه اين سر سر باباي من است
من به عشق تو سر سوخته را شانه زدم
ديده وا كن به خدا وقت تماشاي من است
عمه از دست زمين خوردن من پير شده
نيمي از خم شدن قامت او پاي من است
دست بر بال ملائك زدن از دوش عمو
ماجراي سحر روشن فرداي من است
مصطفی متولی
*******************
اشعار شهادت حضرت رقیه(س) - هادی ملک پور
دختر بابایی حرم
دنبال آب گشتم و سهمم سراب شد
رؤیای کودکانه ام اینجا خراب شد
آنقدر من بهانه ی بابا گرفته ام
حتی دل خرابه برایم کباب شد
آنقدر زخم خورده ام از تازیانه ها
پیری برای زود رسیدن مجاب شد
در آزمون این تن رنگین کمانی ام
بین هزار رنگ کبود انتخاب شد
آیینه ام ولی همه جایم شکسته است
مهتاب با مشاهده ام در حجاب شد
در آن غروب غم زده یادم نمی رود
روی تو را ندیدم و چشمم به خواب شد
رفتی و سهم دختر بابایی حرم
بعد از تو ترس و دلهره و اضطراب شد
از لحظه ای که چشم تو را دور دیده اند
آزار کودکان زبان بسته باب شد
یک مرد هم نبود بگوید چقدر زود
بی حرمتی به آل پیمبر ثواب شد
ای سر که روی دامن دختر نشسته ای
با من سخن بگو ...، دلم از غصه آب شد!
باور نمی کنند که طفلی سه ساله ام
از بس که رنج های دلم بی حساب شد
حالا که بوسه بوسه به زخم تو می زنم
انگار طعم خون دهانم گلاب شد
باید برای مرگ رقیه دعا کنی
شاید شبیه مادر تو مستجاب شد...
هادی ملک پور
*********************
اشعار شهادت حضرت رقیه(س) - علی زمانیان
هم اشک یتیم را در آوردی تو
هم دست به سوی معجر آوردی تو
بگذار برای صبح، قدری آرام
مامور طبق، مگر سر آوردی تو
**
بابای مرا بیار بابایی که...
دستی بکشد میان موهایی که...
هر روز ز روز قبل کمتر می شد
با شعله ی بام های آنجا که...
**
شد وارد شهر محمل ساداتی
دادند به این قبیله نان خیراتی
از شام، سران کوفه معجر بردند
آن روز برای طفلشان سوغاتی
**
در راه سری بریده همسایم بود
یک باغچه ی خار داخل پایم بود
نه، خواب نبود!! داخل انگشتش...
انگشتری عقیق بابایم بود
**
بر نیزه پر پرستویم را بردند
سنجاق میان گیسویم را بردند
تا از گل سر خیالشان راحت شد
بابای گلم، النگویم را بردند
**
آن مرد که نای گفتن از پایش نیست
میگفت بیا بیا که بابایش نیست
سیلی زد و بعد مدتی حس کردم
که لاله گوش من سر جایش نیست
**
آرامش خواب هرشبی را هم که...
گیسوی به آن مرتبی را هم که...
هنگام شلوغی وسط خیمه بمان
زیبایی چادر عربی را هم که...
علی زمانیان
********************
اشعار شهادت حضرت رقیه(س) - علی اکبر لطیفیان
عمه جان این سر منور را
کمکم می کنی که بردارم
شامیان ای حرامیان دیدید
راست گفتم که من پدر دارم
**
ای پدر جان عجب دلی دارم
ای پدر جان عجب سری داری
گیسویم را به پات می ریزم
تا ببینی چه دختری داری
**
ای که جان سه ساله ات بابا
به نگاه تو بستگی دارد
گر به پای تو بر نمی خیزم
چند جایم شکستگی دارد
**
آیه های نجیب و کوتاهم
شبی از ناقه ها تنزل کرد
غنچه های شبیه آلاله
روی چین های دامنم گل کرد
**
دستی از پشت خیمه ها آمد
لا جرم راه چاره ام گم شد
درهیاهوی غارت خیمه
ناگهان گوشواره ام گم شد
**
هر بلایی که بود یا می شد
به سر زینب تو آوردند
قاری من چرا نمی خوانی
چه به روز لب تو آوردند؟
**
چشمهای ستاره بارانم
مثل ابر بهار می بارد
من مهیای رفتنم اما ...
خواهرت را خدا نگه دارد!
علی اکبر لطیفیان
*******************
اشعار شهادت حضرت رقیه(س) - مصطفی متولی
به اميدي كه بيايي سحري در بر من
خاك ويرانه شده سرمه چشم تر من
مدتي ميشود از حال لبت بي خبرم
چند وقت است صدايم نزدي: دختر من
من همان لاله افروخته خون جگرم
كه همين لخته فقط مانده به خاكستر من
شب اين شام چه سرماي عجيبي دارد
تب اين سوز كجا و بدن لاغر من
دارم از درد مچِ دست به خود ميپيچم
ظاهراً خرد شده ساقه نيلوفر من
چادرم پاره شد از بسكه كشيدند مرا
لحظه اي وا نشد اما گره از معجر من
موي من دست نخورده است خيالت راحت
معجر سوخته چسبيده به زخم سر من
كاشكي زود بيايي و به دادم برسي
تا كه در سينه نمانَد نفس آخر من
مصطفی متولی
********************
اشعار شهادت حضرت رقیه(س) - کاظم بهمنی
ابر مستی تیره گون شد باز بی حد گریه کرد
با غمت گاهی نباید ساخت باید گریه کرد
امتحان کردم ببینم سنگ میفهمد تو را
از تو گفتم با دلم کوتاه آمد گریه کرد
ای که از بوی طعام خانه ها خوابت نبرد
مادرم نذر تو را هر وقت «هم زد» گریه کرد
با تمام این اسیران فرق داری قصه چیست ؟
هر کسی آمد به احوالت بخندد گریه کرد
از سر ایمان به داغت گاه میگویم به خویش
شاید آن شب «زجر» هم وقتی تو را زد گریه کرد
وقت غسلت هم به زخم تو نمک پاشیده شد
آن زن غساله هم اشکش در آمد گریه کرد
کاظم بهمنی
*********************
اشعار شهادت حضرت رقیه(س) - کاظم بهمنی
ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت
کربلا از من عموی مهربانم را گرفت
وقت دلتنگی همیشه او کنارم می نشست
بی وفا دنیا انیس و هم زبانم را گرفت
از سر دوش عمویم عرش حق معلوم بود
منکر معراج از من نردبانم را گرفت
من به قول آن عمو فهمم ورای سنم است
دیدن تنهایی بابا توانم را گرفت
روز عاشورا چه روزی بود حیرانم هنوز
جان کوچک تا بزرگ خاندانم را گرفت
خرمن جسمی نحیف و آتش داغی بزرگ
درد رد شد از تنم روح و روانم را گرفت
تار شد تصویر عمه ، از سفر بابا رسید
آن مَلَک آهی کشید و بعد جانم را گرفت
کاظم بهمنی
********************
اشعار شام - حضرت رقیه(س) - علی اکبر لطیفیان
میل پریدن هست اما بال و پر، نه
هر آن چه می خواهی بگو اما بپر، نه
حالا که بعد از چند روزی پپش مایی
دیگر به جان عمه ام حرف سفر، نه
یا نه اگر میل سفر داری، دوباره
باشد برو اما بدون همسفر، نه
با این کبودیهای زیر چشم هایم
خیلی شبیه مادرت هستم، مگر نه؟!
ازکیسوان خاکیم تا که ببافی
یک چیزها یی مانده اما آنقدر نه
دیشب که گیسویم به دست باد افتاد
گفتم: بکش، باشد ولی ازپشت سرنه
امروز دیدم لرزه های خواهرم را
در مجلسی که داد می زد: (ای پدر نه)
تو وقت داری خیزران ها را ببوسی
اما برای این لب خونین جگر نه؟!
ای میهمان تازه برگشته چه بد شد
تو آمدی و شامیان خوابند ورنه...
علی اکبر لطیفیان
********************
اشعار شهادت حضرت رقیه(س) - یوسف رحیمی
...مي گفت چشمهاي ترش درد مي كند
قدش خميده و كمرش درد مي كند
از بسكه سوخت دامن معصوم خيمه ها
حتي نگاه شعله ورش درد مي كند
طوفان تازيانه و باران سنگها !
بيخود كه نيست بال و پرش درد مي كند
مي سوخت غرقِ حسرت خورشيد نيزه ها
خُب پس بگو چرا جگرش درد مي كند
از لطف دستهاي نوازشگري كه بود
ديگر تمام موي سرش درد مي كند
آرام قلب خسته اش از دست رفته بود
چشم به خون نشسته اش از دست رفته بود
یوسف رحیمی
*******************
اشعار ماه محرم - اشعار روضه حضرت رقیه(س) - شفاعی
پدر! آخر چرا دنیا به ما آسان نمی گیرد
غروب غربت ما از چه رو پایان نمی گیرد
پدر! حالا که تو در آسمان هستی بپرس از ابر
که من از تشنگی پر پر زدم، باران نمی گیرد؟
علی اکبر پس از این شانه بر مویم نخواهد زد
علی اصغر سر انگشت مرا دندان نمی گیرد
به بازی باز هم خود را به مردن زد عمو جانم
ولی با بوسه هایم چون همیشه جان نمی گیرد
نگاه عمه طعم اشک دارد، امشب تلخی است
دل دریایی او بی دلیل این سان نمی گیرد
نمی دانم چرا این ذوالجناح مهربان امشب
تمرد می کند، از هیچ کس فرمان نمی گیرد
پدر! می ترسم، این تشویش را پایان نخواهی داد
دلم آرام جز با چند خط قرآن نمی گیرد
شفاعی
******************
اشعار روضه حضرت رقیه(س) - محمد بیابانی
وقتي كه آمدي به برم نور ديده ام
گفتم كه بازهم نكند خواب ديده ام
بابا منم شكوفه سيب سه ساله ات
حالا ببين چه سرخ و سياه و رسيده ام
خيلي ميان راه اذيت شدم ولي
رنج سفر به شوق وصالت كشيده ام
اين را بدان كه بين تو و تازيانه ها
تنها به شوقت اين همه محنت كشيده ام
در بين اين مسير پر از غصه بارها
از آسمان ناقه چو باران چكيده ام
پايم سرم تمام تنم درد مي كند
از بس كه زجر در دل صحرا كشيده ام
كم سو شده دو چشم من از ضربه هاي او
حتي به زور صوت رسا را شنيده ام
از راه رفتنم تعجب نكن كه من
طعم بد شكستن پهلو چشيده ام
پاهاي من همه پر طاول شده ببين
خيلي به روي خار بيابان دويده ام
بشنو تمام خواهش اين پير كودكت
من را ببر كه جان تو ديگر بريده ام
عمه كه پاسخي به سؤالم نمي دهد
آيا شبيه مادر قامت خميده ام؟
پاهاي من همه پر طاول شده ز بس
از ترس او ميان بيابان دويده ام
محمد بیابانی
******************
اشعار روضه حضرت رقیه(س) - مهدی رحیمی
ابر هی در صورت مهتاب بازی میکند
باد دارد توی زلفت تاب بازی میکند
لب زچوب بی حیای خیزران پاره شده
مثل آن ماهی که با قلاب بازی میکند
گفته ام با بچه ها بابای من می آید و....
....دامن من را پر از اسباب بازی میکند
آسمان دیده که هر شب تا دم صبحی رباب
با علی اصغرش در خواب بازی میکند
عمه گفته قحطی آب است تا ما جان دهیم
پس چرا آن مرد دارد آب بازی میکند
من اگر دردانه ات هستم به جای من چرا
باد دارد توی زلفت تاب بازی میکند
**
در رخت داری تو با اشکال بازی میکنی
خوب داری اوج را بی بال بازی میکنی
ابروانت رفته بالا چشم هایت مانده باز
با رقیه آه بابا لال بازی میکنی
از خودت چیزی بگو این اولین بار است که
با رقیه اینقدر بی حال بازی میکنی
تو که دیدی کوچه را تأیید کن با من بگو
نقش زهرا را چه بی اشکال بازی میکنی
عمه گفته هی چرا با گوش و جای زخمیه
آن دو معروف دو سه مثقال بازی میکنی
من جوابش را پدر دادم به او گفتم چرا
هی خودت با پای بی خلخال بازی میکنی
دوستت دارم نگو دندان نداری سختت است
اینقدر با حرف سین و دال بازی میکنی
مهدی رحیمی
********************
اشعار روضه حضرت رقیه(س) - کاظم بهمنی
در دلش قاصدکی بود خبر می آورد
دخترت داشت سر از کار تو در می آورد
همه عمرش به خزان بود ولی با این حال
اسمش این بود : نهالی که ثمر می آورد
غصه می خورد ولی یاد تو تسکینش بود
هر غمی داشت فقط نام پدر می آورد
او که می خواند تو را قافله ساکت می شد
عمه ناگه به میان حرف سفر می آورد
دختر و این همه غم آه سرم درد گرفت
آن طرف یک نفر انگار که سر می آورد
زن غساله چه ها دید که با خود می گفت
مادرت کاش به جای تو پسر می آورد
قسمت این بود که او یک دفعه خاموش شود
آخر او داشت سر از کار تو در می آورد
کاظم بهمنی
*******************
اشعار روضه حضرت رقیه(س) - وحید قاسمی
بر شیشه ی بلور دلم جا گذاشتند
در نیمه های راه مرا جا گذاشتند
رفتند و این سه ساله ی غمدیده را پدر
در دشت ترس و واهمه تنها گذاشتند
رفتند و زخم سینه ی دلشوره ی مرا
بار دگر بدون مداوا گذاشتند
رفتند و دست کوچک یخ کرده ی مرا
در دست گرم حضرت زهرا گذاشتند
وحید قاسمی
********************
اشعار شهادت حضرت رقیه(س) - مهدی صفی یاری
تا آمدی خرابه نشین ات شفا گرفت
زخم تمام پیکرخونم دوا گرفت
من نذر کرده ام که بمیرم برای تو
شکر خدا که بالاخره این دعا گرفت...
تا گوشواره را کشید دو چشم ام سیاه رفت
بابا ز دخترت به خدا اشک و آه رفت
یا اسب بود...یا یکی از دشمنان تو !!!
از روی پیکرم که زمین خورد راه رفت....
یک لحظه دید عمه مرا ، اشکباره شد
داغ مدینه در دل زارش دوباره شد
نامرد سیلی اش دو هدف داشت همزمان
هم گوشواره رفت، هم گوش پاره شد
مهدی صفی یاری